امگاها انتظار داشتن پایان اون هفته وقتی بیدار میشن با یک تخت خالی مواجه بشن، اما وقتی چشماشون رو باز کردن با دیدن جفتاشون که تو خواب عمیقی به سر میبردن حسابی متعجب شدن.
جونگکوک زمانی که تهیونگ به آرومی وارد اتاق شد کاملا خواب بود. تهیونگ جلو اومد و کنارش روی تخت نشست. پتو رو کنار زد تا شکم برآمده ی جفتش رو ببینه، جونگکوک رو همراه با نفسای آرومی که میکشید تماشا کرد.
تهیونگ دستش رو جلو برد و روی شکم جونگکوک گذاشت، به نرمی نوازشش کرد."زیباست، واقعا زیباست!"
"ته؟"
نگاه متعجبش رو بالا اورد و با جونگکوکی که الان چشماش کاملا باز بود مواجه شد. تهیونگ لبخندی زد."صبح بخیر عزیزم، چطور خوابیدی؟"جونگکوک زیر لب گفت."اگه کنارم بودی بهتر می خوابیدم."دستش رو روی دست تهیونگ که هنوز روی شکمش جا خوش کرده بود گذاشت.
"میدونم کوکی، ببخشید که مجبور بودم برای آمادگی برم. اجبار بود! تا بتونم مراقب تو و تولمون باشم."
"برای الان میشه همراهم بخوابی؟""همین الان،"بلند شد، لباس و شلوارش رو از تنش بیرون اورد، از تخت بالا رفت و خودش رو کنار جفتش کشید."هنوز خسته ای؟"
جونگکوک سرشو تکون داد."آره، خیلی خوابم میاد."
"بخواب، منم همینجام و یکم میخوابم."
جونگکوک سرشو تکون داد، بین بازوهای تهیونگ خزید و آلفا هم دستاش رو محافظانه به دور کمرش حلقه کرد.تهیونگ سرش رو داخل گردن جونگکوک فرو کرد و بوی مست کنندهش رو به ریه کشید، وقتی بوی جدید عسل رو در بین رایحه ی جفتش تشخیص داد لبخندی زد. بچشون الان مخلوطی از بوی عسل و صنوبر میداد. اما الان موقعیتی برای تشخیص یه چیز دیگه هم بود."کوک؟"
امگا نالید، تقریبا خوابش برده بود و تهیونگ مدام اون رایحه ی عجیب رو نفس میکشید"هنوز نمیتونی حس کنی جنسیت بچه چیه؟ بنظرت چیه؟"
امگا قبل اینکه آهی بکشه و چشمش رو باز کنه هومی کرد."من خواب یه پسر کوچولو رو دیدم که با یه دایناسور و شایدم تو توی زمین بازی میکردن. حس میکنم که پسره، اما شاید حدسم اشتباه باشه."
"کی می فهمیم؟""امروز، بعد این که استراحت کردیم. قابله گفت امروز میتونیم بفهمیم جنسیت بچه چیه."
تهیونگ لبخندی زد، قبل این که چشماش رو ببنده بوسه ای به لب جونگکوک زد."نمیتونم براش صبر کنم."*****
"خیلی خب، میتونم پاهای کوچیکش رو ببینم، میارتشون این بالا و باز و بسته کردن دستشم مشخصه."قابله همونطور که دسته رو روی شکم جونگکوک تکون میداد خندید.
"اووووو سلام نینی کوچولو!"جونگکوک با لحن کودکانه ای گفت. حرکات بچش رو همونطور که برای اون و تهیونگ دست تکون میداد رو تماشا میکرد.
"این خصوصیتش به من رفته."تهیونگ خندید، با تکون خوردن پای بچه قابله هم همراهشون خندبد.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...