جیمین همونطور که به خودش توی آینه نگاه میکرد لبخندی به لب اورد. شکم سه ماهش کم کم داشت خودش رو نشون میداد، فقط یه برآمدگی کوچیک رو شکمش بود اما وقتی که لباسی به تن نداشت میشد گفت که یه برآمدگی اونجاست. معمولا بخاطر افزایش وزنش نگران بود، اما الان میدونست که همش بخاطر این بچه است.
دستی دور کمرش حلقه شد و روی برآمدگی شکمش متوقف شد، لباش رو به شقیقهش فشرد و جیمین لبخندی زد و توی آینه به چشمای یونگی زل زد."باورم نمیشه کم کم داره خودشو نشون میده."
"خب، راستشو بخوای خیلی کوچولوعه، بچه نباید هم خیلی بیشتر از این سمت کمرت باشه."یونگی همونطور که برآمدگی رو نوازش میکرد هومی کرد.جیمین لبش رو گزید، آماده بود چیزی بگه که یکی به در زد. جیمین و یونگی از هم جدا شدن، امگا فوری به سمت دستشویی رفت در حالی که یونگی به سمت در رفت تا بازش کنه. با جونگکوک مواجه شد، برآمدگی شکم اون مستقیما به بیرون زده بود. بچه تصمیمی به چرخش گرفته بود و بنظر میرسید برای اومدن به این دنیا عجله داره.
ابروهای یونگی به بالا پرید، جونگکوک از بالای شونه های یونگی داخل اتاق رو دید زد."جیمین هست؟"
یونگی گفت."آره، داره لباس میپوشه." گذاشت جونگکوک وارد بشه و روی تخت بشینه.جونگکوک به آرومی نشست، فشار روی کمر و لگنش غیر قابل تحمل بود غرید."بچه، اینقدر لگد نپرون. میدونم اون تویی لازم نیست هی یادآوری کنی."
یونگی خندید."تو و ته هنوز فکری واسه اسمش نکردین؟""نه، ما فقط میخوایم زودتر بیاد ببینیم به کدوممون رفته، میدونی؟ اگه اومد و بیشتر شبیه ته بود تا من اسمش رو میذاریم تهمین. اگه هم اومد و بیشتر شبیه من بود اسمش احتمالا میشه جئونجه. اما مشخص نیست، شاید مثل هیچ کدوم از ما نشد."خندید بالای شکمش جایی که حس میکرد بچهش قرار داره رو لمس کرد."تو و جیمین چی؟ بنظر شما بچتون چیه؟"
"هنوز مطمئن نیستیم، فکر کنم قراره صبر کنیم و بعدش بفهمیم."یونگی شونه بالا انداخت، و امگایی که حرفش بود لباس پوشیده وارد اتاق شد.جونگکوک پرسید."آماده ای بریم جیمین؟"با احتیاط از جاش بلند شد.
جیمین پرسید"قراره کجا بریم؟"اخمی کرد.
یونگی پرسید."آره، کجا میرین؟"دستش رو جلوی سینش بهم گره داد. اون آلفای شکاک فقط در زمان هایی که دلیلی وجود داشت خودش رو نشون میداد.بعد از درگیری با اون گرگ طرد شده، دیگه با این نوع مواجهه ای نداشتن. بیشتر بخاطر این بود که یونگی به ده آلفا و بتا دستور داده بود که در خط حاشیه ی پک گارد بگیرن. بعد از اون اتفاق در حد مرگ ترسید که دیگه نتونه بچه و جفتش رو نبینه، خیلی محتاط شده بود و به سختی میگذاشت جیمین بیرون بره.
"من و ته داریم لحظات آخر میریم یه خرت و پرتایی برای بچه بگیریم و من میخوام جیمین هم بیاد."جونگکوک درحالی گفت داد که میدونست جوابش چه خواهد بود."گفتم شاید اونم بخواد چندتا وسیله ی بامزه برای بچتون بگیره."
"لطفت رو میرسونه جونگکوک که گفتی اما..."
"من از طرف جیمین رد میکنم."یونگی پرید وسط حرفش، یک دستش رو دور کمر جیمین حلقه کرد."وقتی اون نیست نمیتونم ریسک کنم که اتفاقی براش بیوفته."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...