10

1.3K 270 80
                                    

"اسم دوتا از استخوان های پایین بازو؟"
یونگی سوال رو پرسید و با برگردوندن فلش کارت جواب رو برای خودش مشخص کرد. چون اون هیچی از اینا بارش نبود.

جیمین جواب داد."همممممم... زند زبرین و زند زیرین؟"چهار زانو جلوی یونگی نشسته بود.
یونگی سرش رو تکون داد."درس تموم شد؟ یا میشه بریم استراحت کنیم؟ من دستشویی دارم."
جیمین فلش کارت ها رو گرفت."تو میتونی بری دستشویی منم یه نگاهی به اینا میندازم."
"چرا یکم استراحت نمیکنی؟ مغزت تا الان حتما سوخته."

جیمین آهی کشید و کارت ها رو جابه جا کرد."به اون سادگی که فکر میکنی نیست یونگی. من باید درس بخونم وگرنه ممکنه امتحان رو بیوفتم و کارآموزیم برای بیمارستان رو از دست بدم. اگه الان پاسش نکنم چه امیدی به آینده هست؟"

"بیبی تو از منم باهوش تری و میترسی بیوفتی؟ اصلا نیاز نیست نگران چیزی باشی."دست جیمین رو گرفت و به چشماش زل زد."چند وقته داری میخونی؟"
جیمین سرش رو پایین انداخت و به دستاشون نگاه کرد."چند وقتیه."
"چند وقتیه؟"

اون آه کشید."باشه کل شب رو بیدار بودم، اما..."
"نخیر! میریم استراحت کنیم. فقط چند ساعت. تو به استراحت نیاز داری و منم میخوام زمانی رو با میتم بگذرونم. آخرین باری که بدون درس خوندن بیرون رفتیم چند روز پیش بود."

جیمین ادا در اورد."نمیخوام بیوفتم."
یونگی یهویی جیمین رو به سمت دیوار هول داد. اون رو با بدنش به دیوار پین کرد. دستاش رو به بالای سرش انتقال داد."جیمین. آلفا میگه که باید استراحت کنی."

جیمین میخواست اون رو از خودش دور کنه. میخواست مبارزه کنه. میخواست فریاد بزنه و سر یونگی داد بزنه و بهش بگه چطور جرات کرده با اون این طوری حرف بزنه. اما غریزش بهش میگفت سرش رو خم کنه و چشماش رو به پایین بده.  با این که ذهن و قلبش عصبانی بود، موجود درونش مخفی و مجبور به اطاعت شد.

وقتی یونگی دستش رو ول کرد و پیشونی هاشون رو روی هم گذاشت می لرزید."ببخشید که از صدای آلفاییم استفاده کردم، اما من واقعا میخواستم بهم گوش بدی و به خودت فکر کنی.  تو خیلی باهوشی بیبی، خیلی خیلی باهوش. تنها چیزی که برات نمیخوام اینه که به خاطر نخوابیدن و نخوردن مریض بشی و به خودت استرس بدی. پس لطفا فقط چند ساعت؟ فقط کمی ذهن و بدنت رو آروم کن قبل این که برگردی به درست. و نمیخوام امشب تا دیر وقت بخونی تا ساعت ده و نیم وقت داری و بعدش باید بریم بخوابیم."

جیمین سرخ شد."میخوای شب اینجا بمونم؟"
یونگی لبخند زد."خب آره، چون اگه بذارم بری خونه میری درس بخونی و نگو که نمیخونی که میدونم میری انجامش میدی."
جیمین لباش رو جمع کرد."باشه، اما قراره چیکار کنیم؟"

"خب، شاید بریم غذا بخوریم و بعدش بریم توی ساحل قدم بزنیم؟ رمانتیکه نه؟"
جیمین خندید، خم شد تا ببوستش."خیلی عالیه، ممنونم."یونگی خندید و دوباره جیمین رو بوسید. اونا اخیرا خیلی این کارو تکرار می کردن. بوسیدن یا عشق بازی کردن توی اتاق یونگی یا جیمین. هنوز توی جمع این کارو نکرده بودن، اما جیمین حس میکرد اون زمان به زودی میرسه.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now