51

646 142 32
                                    

سوکجین در حال عوض کردن پوشک هه یانگ بود که صدای رعد بلندی رو از فاصله ای نزدیک شنید. به خودش اومد، از پنجره به بیرون نگاه کرد، خط افق آبی تیره شده بود و اون رنگ عجیب به سمت خونه ی پک در حال حرکت بود. هه یانگ نالید، روی تخت چرخید و بطور بامزه ای دستاش رو باز و بسته کرد.
سوکجین لبخند زد، خم شد و لبای کوچیک دخترشو بوسید."یه طوفان داره میاد. میدونی این چه معنی میده؟"

هه یانگ چیزی نگفت و سوکجین بازم خندید."این یعنی بابایی داره میره شکار."
در باز شد و نامجون با عجله وارد شد، یک دست لباس اضافه پیدا کرد و یک بند کفش هم برداشت تا اونا رو موقع تغییر شکل به پاهاش ببنده‌ با لبخند به سمت سوکجین اومد."زمان شکاره."

سوکجین خندید، جفتش رو همونطور که آلفا طوفان رو تماشا میکرد بوسید."از آخرین باری که شکار خوبی داشتم زمان زیادی میگذره. بعد از اون اتفاقاتی که افتاد به یک استراحت کامل نیاز دارم."

سوکجین سرشو به تایید تکون داد."میدونم، اینطور بهش فکر کن، امشب وقتی هوا طوفانیه میتونیم بهتر بخوابیم."

نامجون هومی کرد، خم شد تا توی گوش جفتش زمزمه کنه."یا شاید بتونیم یه کار دیگه بکنیم؟"
"ببینیم چی میشه!"سوکجین نیشخندی به لب اورد، دوباره بوسیدش و دختر پنج ماهشون رو بلند کرد."حالا برو، بقیه منتظرت هستن!"

نامجون خندید، خم شد و موهای نرم سیاه رنگ هه یانگ رو بوسید."بای بای دختر کوچولو، بابا برمیگرده."
لبای دختر آویزون شد، نالید و خودش رو به سمت جلو کشید. میخواست پدرشو بغل کنه، با لرزش لباش بیشتر از قبل نالید. سرشو تکون داد،"چه دختر بابایی هستی شما، بیا اینجا تا قبل رفتن بغلت کنم‌."دخترش رو در آغوش گرفت و شقیقه‌ش رو بوسید."یکی از این روزا؛ بابایی تو رو میبره شکار و هرچی که درموردش لازم باشه بهت یاد میده!"

سوکجین خندید."تا اون موقع، اون با من میمونه و اگه هرکس غیر از ما جرات کرد بهش دست بزنه.‌‌.."
"هی، ما یه نقشه داریم. تو نگران نباش!"

*****

یونگی برای این کار کاملا آماده بود. هیجان توی رگاش جریان داشت، هیجانش اونقدر زیاد بود که زمان دویدن به سمت اتاقشون که جیمین در اونجا داشت لباس ها رو تا میکرد نمیتونست اون رو کنترل کنه‌.

جیمین خیلی زودتر از موعد شروع به آماده سازی وسایل بچه ها کرده بود، احتمالا بخاطر این که بچه هاشون دو قلو بودن نیاز داشت هز چه زودتر وسایل بچه هاشون رو آماده کنه و هورمون هاش این فرآیند رو تقویت میکرد. پتو، جوراب، لباس و...رو جمع آوری کرده و هر چیزی که نیاز داشت رو یادداشت میکرد تا در صورت فهمیدن جنسیت بچه ها اونا رو تهیه کنه.

یونگی گفت."عزیزم، با من بیا!"دستش رو دراز و به جیمین که روی تخت نشسته بود کمک کرد تا از سرجاش بلند بشه.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now