42

581 135 41
                                    

"چقدر تلفات داشتین."
گرگ طرد شده اعتراف کرد."قربان، همه مردن بجز من و ..."جلوی دکتر که مسئول این ماموریت بود زانو زده بود."یکی از ما رو گرفتن."

دکتر کارول هومی کرد، برگشت و نگاهش رو به گرگ طرد شده ای که این خبر رو براش اورده بود داد. کاملا آروم بود، نگاهش رو به پنجره ای که به جنگل دید داشت داد. آهی کشید."چه تراژدی. زندگی های زیادی بخاطر این که برای من توله و امگا بیارن نابود شد."

گرگ طرد شده آب دهنشو قورت داد، منتظر موند تا دکتر کارول چیزی بگه. دکتر کارول یه چاقوی جراحی برداشت و بهش نگاهی انداخت، درخشش تیغه ی زیبا و نقره‌ فامش رو تحسین کرد. نیشخندی زد، و بدون لحظه ای فکر چاقو رو به سمت قفسه ی سینه ی گرگ طرد شده پرت کرد. طرد شده وحشت کرد، نگاهش رو پایین اورد و به تیغه ی چاقوی جراحی که فقط یک اینچ با قلبش فاصله داشت نگاه کرد. دکتر کارول غرید."بهت گفتم برای من امگا بیار! حتی شده بچه! و گروه احمق تو حتی نتونستن از در اصلی عبور کنن و تو به من قول دادی که اونا بهترینن؟"

طرد شده وحشت کرده بود،  تپش قلبش بخاطر ترس و آدرنالینی که در رگ هاش جریان داشت افزایش پیدا کرده بود. میدونست عمرش همین جاها قراره به پایان برسه، اما امیدوار بود مرد شیطانی روبه روش ازش بگذرعه، دکتر کارول جلو اومد و دسته ی چاقوش رو گرفت و به سمت چپ حرکتش داد و باعث شد فریاد گرگ طرد شده بلند بشه . دکتر خندید و در گوش طرد شده زمزمه کرد."فقط باید می کشتمت‌ تو هیچ غلطی نکردی، فقط به مرزشون حمله کردی و حتی نتونستی به خونشون وارد بشی."

نفس های گرگ طرد شده سنگین شده بود، به چشمای رهبرش که بهش زل زده بود نگاه کرد‌.
فوری چاقو رو بیرون کشید و نگاهش رو به آشغال رو به روش داد."حالا که باعث سرافکندگی هم نوعاتی، خودت باید بدونی سزاوار مرگی."

با یک حرکت سریع، تیغ جراحی نای گرگ طرد شده رو برید. خون فوران زد و گرگ بیچاره برای ذره ای اکسیژن تقلا کرد. بعد از پنج دقیقه بدن بی جونش روی زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. جوی خون روی زمین سفید رنگ جاری شده بود. دکتر کارول با یک پارچه ی ابریشمی خون روی صورتش رو پاک کرد و آهی کشید."فلیکس، اینجا رو تمیز کن. شما دوتا هم..."به سمت شکارچی هایی که منتظر دستوراتش بودن برگشت."برین و تا زمانی که تموم بچه ها و امگاها رو برام نیاوردین و بدنتون از خون آلفاها رنگی نشده بود برنگردین."

*****

جونگکوک آهی کشید، در اون زمان جفتش خواب بود و اون داشت توی آینه ی حمام به خودش نگاه میکرد. دیروز وقتی که گرگ های طرد شده حمله کردن واقعا برای آیندشون نگران شده بود‌. خوشبختانه نتونستن وارد خونه بشن، اما اونا تقریبا تونسته بودن از در اصلی خونه که محافظ اصلی خونه بود عبور کنن. آلفاها کل روز برای درست کردن در تلاش کرده بودن و هنوز داشتن روش کار میکردتن. اون برای بچش و همینطور تهیونگ نگران بود.

Alpha & Omega || Persian TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang