"فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟ توله ای از یه پک دیگه رو اوردی اینجا!"آلفای بزرگ غرید و با خشم روی میز کوبید.
الکساندر زیر لب غرشی کرد و لیوونیا به بچه ی کوچیک لرزون لبخندی زد و چشم غره ای به آلفای بزرگ رفت."آلفا من میدونم این که توله ای از یه پک دیگه رو برداریم بیاریم چه ریسک بزرگیه. اما متوجه نیستین که والدینش مردن. انسان ها توی اون جنگلا پرسه میزنن. وقتی پیداش کردم شکارچی ها توی اون جنگل بودن و اگه این توله رو پیدا میکردن به عنوان طعمه ای واسه اعضای بیشتری از پکش استفاده میکردن. نمیتونیم روی زندگی گرگ های بیشنری ریسک کنیم."
"و فکر کردی هیچکس نمیره دنبالش بگرده؟ تو یه احمقی لیوونیا، فردا خیلی سریع این بچه رو به اعضای پک و خانواده ای که مراقبش باشن تحویل میدی! ما یه بچه رو از یه پک دیگه وقتی هنوز پک خودش رو داره به فرزندی نمی گیریم."آلفای بزرگ یک بار دیگه غرید و چشم از روی کودک لرزونی که سرش رو داخل سینه ی لیوونیا درست در نزدیکی قلبش مخفی کرده بود برنداشت.
"بابا، باید اینو ببینی."یونگی به سرعت وارد شد و گوشیش رو جلو گرفت.
روی صفحه نمایش، دو آلفا تماشا میکردن که چطور آتیش به همه جا زبانه میکشه، بدنا همه جای زمین پخش شده بود و رود خون روی زمین جاری بود، آلفای بزرگ دندوناش رو بهم فشرد."این کدوم پکه؟""پک جنگل سیاه. این اتفاق شب پیش افتاد، من مطمئنم به همین دلیل مادر و پدرش فرار کردن و شکارچی به دنبالش بوده."یونگی ادامه داد."فقط یه راه واسه فهمیدنش هست."
اون و آلفای بزرگ نگاهشون رو به بچه که زیر چشمی نگاهشون میدکرد دادن، و وقتی متوجه نگاهشون شد دوباره به هق هق افتاد. لیوونیا آهی کشید."لااقل بذارین یکم استراحت کنه، شب سختی رو داشته و نیاز داره استراحت کنه."
آلفای بزرگ سرش رو تکون داد."کاراش با تو!"
"ممنون."لیوونیا نفس راحتی کشید و از جاش بلند شد. شقیقه ی بچه ی کوچیک رو بوسید."بیا بریم عزیزم، بیا بریم حموم کنیم و یه لباس راحتی تنت کنم."الکساندر بلند شد تا با جفتش صحبت کنه."عزیزم، ما هیچ لباسی برای اون نداریم."
"من لباس سایز کوچیک دارم و می تونیم از یکی از بچه های همسن اون توی پک قرض بگیرم. خودم حواسم به این قضیه هست."فوری جواب داد و بچه رو بلند کرد تا از اتاق بیرون برن و فوری به سمت حموم رفت. خوشبختانه واسه بقیه ی بچه ها هم زمان حمام بود. واسه همین لیوونیا اونو هم همراه بقیه توی حموم جا داد و خودش برای حمومش اقدام کرد.وقتی اونا رفتن، الکساندر به سمت آلفای بزرگ برگشت."قراره چیکار بکنیم؟"
آلفای بزرگ پیشونیش رو مالید."قراره بتاها و آلفاهامون رو برای جنگ آماده کنیم. امگاها برای محافظت از بچه ها نباید جلو بیان نمی تونیم بذاریم نسل پک از بین بره."
CZYTASZ
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...