52

654 144 41
                                    

یونگی به تماشای معشوقش که در خواب به سر میبرد نشست، ویژگی های صورت او را به خاطر می سپرد و با شیفتگی به حرکت گاه و بی گاه پلک های معشوقش نگاه میکرد. هر از گاهی لب هایش در یک لبخند کوچک به سمت بالا خم می شد و زمزمه های کوتاهی میکرد. پتو رو کمی بلند کرد تا برآمدگی شکمش نمایان شد، اندازش رو تحسین کرد و در اون لحظه فقط می تونست تصور کنه پسراش خوابیدن یا در حال حرکت هستن.

هیچ چیز نمیتونست اون رو بیشتر از این لحظات خوشحال کنه. هیچی...
قبل این که بیشتر از اون معشوق زیباروش رو ستایش کنه، در به آرومی باز شد و دهیون سرش رو داخل کرد‌"آلفا."

یونگی به آرومی بهش علامت داد تا ساکت باشه و از سرجاش بلند شد تا جیمین رو از خواب بیدار نکنه. لب پسر کوچیکتر آویزون شد و بعد از اون چرخید تا به خوابش ادامه بده. یونگی توی تاریکی به سمت در قدم برداشت، و زمانی که بهش رسید به آرومی در رو پشت سرش بست."آماده شدین؟"
"ما آماده ایم. شما چطور؟"
یونگی غرید."بریم اونا رو به خونشون برگردونیم..."

*****

شکارچی مرد از نقطه ی مورد نظر در حال تماشا بود، در همون حین گرگ ها مخفیانه وارد جنگل شدن و خودشون رو پشت بوته و دخت ها مخفی کردن. اون متعجب بود که چطور گرگ ها اصلا به این فکر نمیکردن که سلاح ها امکان تشخیص اونا رو دارن. حتی اگه خبر داشتن...

"آقای پارکر."
شکارچی وحشت کرد، چرخید و به رئیسش که با پوزخندی گوشه ی لب بالای سر اون ایستاده بود مواجه شد.

"دکتر کارول!"شکارچی تعظیمی کرد، تماشا کرد که چطور دکتر به سمتش حرکت میکنه.
"متوجه شدم امروز نقشه داری تک تک اون گرگ ها رو تکه پاره کنی، درسته؟"

"بله قربان، هرکاری انجام میدم تا از بچه ها و امگاها دور بمونن!"
"خوبه، یه تیر وسط مغزشون با اون تفنگ ها قطعا اونا رو از پا درمیاره. نمیخوام حتی یک گرگ به ساختمون نزدیک بشه. تله هات آماده هستن؟"
"بله قربان، آمادن!"
"عالیه!"

دکتر کارول تشویقش کرد و دکمه ای رو بهش داد."بمب ها آمادن. وقتی از دیوار رد شدن، باید این کلید رو فشار بدی. با یک حرکت، تموم امگاها میمیرن!"
شکارچی سرشو تکون داد، چشماش لحظه ای دکتر رو که با لبخندی شیطانی چرخید ترک نکرد."قرارمون رو فراموش نکن آقای پارکر. اونا میمیرن، وگرنه زنت به همراه بچه ی بدنیا نیومدت همراه اونا خواهد مرد."

*****

گرگ ها همانند مار بین درخت ها میخزیدند، بیرون میومدن و قایم میشدن. میخزیدن و می لغزیدن. همونطور که به جلو حرکت میکردن هیچ صدایی ازشون بیرون نمیومد، تا جای ممکن سعی داشتن ساکت بمونن. نمیخواستن لحظه ای از موقعیتشون دست بکشن، نه در زمانی که میخواستن به افرادی حمله کنن که جرات کرده و به جفت یا بچه هاشون دست درازی کرده بودن.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now