45

654 129 64
                                    

"شکارچیا...اینجان!"
جیمین بالاخره از خلسه خارج شد و نگران جون عزیزی که در شکم برادرش بود میشه. سرجاش می ایسته."کوک کجاست؟!"

سوکجین جواب داد."تهیونگ حواسش بهش هست."اون رو به جلو هل داد‌"برو جیمین!"
"وایسا، آلفاها کجان؟"جیمین پرسید و اطراف رو به دنبال جفتش گشت.

"جیمین برو!! اونا سعی دارن جلوشون رو بگیرن!"
جیمین دست سوکجین رو گرفت و از بین جمعیت به سمت زیرزمین کشید. وقتی صدای شکستن شیشه ها به گوش رسید و دود هوا رو پر کرد ، به ورودی گاوصندوق رسیدند. صدای جیغ قبل از سرفه شنیده شد. بتاها و آلفاهایی که در حال محافظت بودن به جنب و جوش افتادن و به اطراف نگاه میکردن و سعی داشتن از همه محافظت کنن. مدت زیادی منتظر نموندن ، تا کسی بتونه دورتر حرکت کنه ، پنج چهره انسان نما که لباس سیاه و نقره ای پوشیده بودند ، از روی پنجره ها با ماسک های گاز عبور کردند.  یک بتا زوزه ای کشید، سپس قبل این که یکی از اونا بتونه به بچه ای نزدیک بشه حسابش رو رسید. در یک لحظه، چاقویی سرش رو سوراخ کرد.

قبل از اینکه همه ی امگاها و بچه ها مجبور بشن عجله کنند و به محل امن برسند ، فریادهای بیشتری شنیده شد ، نوزادان به امگاهایی که در نزدیکی درب بودن تحویل داده می شدند تا بتونن سریعتر وارد اتاق امن بشن و در نتیجه به دست شکارچیان نرسن. سوکجین هه یانگ رو به جیمین داد."بگیرش و برو!"
جیمین سرشو تکون داد."من بدون تو جایی نمیرم! کونتو تکون بده."

سوکجین رو گرفت، اون رو همراه خودش کشوند تا زودتر از اونجا دور بشن، بالاخره تونست تنفسش کنه‌. بوی شیرین قاتل الذئب*. جیمین همینطور هوا رو بو کشید."سوکجین!"
"میدونم."هوا رو دوباره نفس کشید و به یک امگا اشاره کرد."بدش به اونا و مطمئن شو ببرنش یه جای امن."

جیمین سرشو تکون داد، بچه رو به امگایی که به جای امن می رفت سپرد. بتایی که مسئولیت محافظت رو داشت بقیه رو به سمت داخل هول میداد، تا زمانی که یکی از شکارچی ها تیری پرتاب کرد و سینه ی بتا رو شکافت. فریاد ها بلند تر شد، صدای گریه ی بچه ها بلند و فریاد از هرجا به گوش میرسید. یک به یک، جیمین تماشا میکرد که چطور بچه ها به جای امگاها داخل اون محوطه ی امن فرستاده میشدن، اونایی که قوی تر بودن و بچه ای نداشتن به سمت دشمن میرفتن و دندون های تیزشون رو به رخ میکشیدن، آماده بودن هروقت نیاز شد تغییر شکل داده و حمله کنن. جیمین سوکجین رو به سمت در هول میداد، این روند ادامه داشت تا زمانی که چیزی به گردنش برخورد کرد.

چشمای جین درشت شد."جیمین."
جیمین چیزی که بهش خورده بود رو لمس کرد، و زمانی که یک دارت رو از گردنش بیرون کشید رنگ صورتش پرید. در یک چشم بهم زدن، چشماش سنگین شدن و اتاق شروع به چرخیدن کرد‌. سوکجین دستش رو به دورش حلقه کرد، میخواست اون رو همراه خودش بکشه که چیزی به گردن خودش هم برخورد کرد. بنظر میومد واسه اون سریع‌تر کار میکرد، چشماش به عقب چرخید و روی زمین سقوط کرد. جیمین روی زانو هاش افتاد، تماشا کرد که چطور دونه دونه ی امگاها با دارت ها هدف گیری میشدن. اطراف رو به آرومی نگاه کرد؛ همه چیز درست مثل کابوسش بود.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now