جونگکوک توی کافه نشسته و منتظر جفتش بود. تهیونگ بیشتر از قبل کار داشت و این برای جونگکوک مشکلی نبود، فقط چون امروز خیلی میخواست به یکی بچسبه دوست داشت تهیونگ کنارش باشه.
جیمین هم تصمیم گرفته بود همراهش بشه، یه انتخاب خوب برای بیرون رفتن چون یونگی قرار بود اون شب تا دیر وقت تو کلینیک حیوانات کار کنه. جین هیونگ هم اومده بود، بنظر میومد نیازمند یه وقفه ی کوتاه از اون قایم شدن تو خونه هستش.جونگکوک با ناامیدی گفت."نمیدونم چرا این قدر دیر کرده...شاید نمی خواد بیاد."
"نه کوک، من مطمئنم اون خیلی زود میاد. اگه نیومد، بهش زنگ بزن؟ شاید کاری براش پیش اومده. تنها چیزی که میدونم اینه که اون برای دیدن تو از هیچ فرصتی فرو گذار نیست."جین همونطور که چای زنجبیلیش رو میخورد توضیح داد، برای کمک به حالت تهوع صبحگاهی که از کار و زندگی انداخته بودش اون چای رو میخورد.جونگکوک شونه بالا انداخت و هات چاکلتش رو بالا کشید. جیمین خندید و گوشیش رو برگردوند تا سلفی که یونگی همین الان براش فرستاده بود رو نشون جونگکوک بده. یونگی واقعا بریده بود و نمیخواست توی اون ساعت سر کار باشه.
جونگکوک چشم چرخوند."باشه، خیلی ممنون که این حقیقت که تو یه دوست پسر فوق العاده داری و من حتی نمیدونم خودم و ته چی هستیم رو توی صورتم کوبیدی."جیمین اخم کرد، گوشیش رو به سمت خودش برگردوند و لباش رو به سمت میز ورچید. جین به جونگکوک چشم غره ای رفت."هی، آروم باش. اگه اینقدر دلت میخواد دوست پسر تهیونگ باشی خب بهش بگو! فقط چون جیمین یه چیز بامزه بهت نشون داده بهش نپر. یونگی هم مثل تهیونگ مشغول کاره و دوتاتون مثل همدیگه دارین اذیت میشین."
"کی اذیت میشه؟" صدای عمیقی به گوش رسید و دستی روی شونه ی جونگکوک قرار گرفت.
جونگکوک برگشت تا به تهیونگ لبخند بزنه."سلا ته!"
اون هم در مقابل لبخند زد، به سرعت خودش رو کنار جونگکوک جا داد. دستشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و گونه ی پسر کوچیکتر رو بوسید.
جین پوزخندی زد."جونگکوک، چون تا دیر وقت کار داشتی.""الانم من..."جیمین زمزمه کرد و خودش رو بین هزاران عکسی که بیشتر از یونگی و سلفی هاش بود غرق کرد.
تهیونگ لباش رو ورچید."امگام امروز دلخوره؟"
جیمین زمزمه کرد."همیشه ی خدا همینه."جواب یونگی رو نوشت.جونگکوک چشم غره ای به جیمین رفت، اما ضربه ای که به ساق پاش خورد متوقفش کرد. تهیونگ گونه ی جونگکوک رو بوسید."متاسفم که دیر کردم بیبی، واقعا شرمندم."
جونگکوک سرش رو تکون داد."طوری نیست. خوشحالم که الان اینجایی."جیمین و جین به همدیگه نگاه کردن، همونطور که اون دوتا جفت باهم پچ پچ میکردن اونا ریز ریز می خندیدن. این تا زمانی ادامه داشت که تهیونگ از سرجاش بلند شد و کیف پولش رو برداشت."کوکی میای باهام بریم فروشگاه؟ باید یه چیزایی بخرم."
جونگکوک سرش رو تکون داد."باشه."به آرومی از سرجاش بلند شد، جیمین و سوکجین دیدن که دست تهیونگ رو گرفت و انگشتاشون رو توهم قفل کرد."توی خونه میبینمتون."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...