سوکجین می دونست یه چیزی درست نیست. صبح روز بعد با حس ناراحتی و درد داخل کمرش از خواب بیدار شد، حسابی ترسیده بود."نه نه نه نه نه."
به آرومی از جاش بلند شد، وقتی از تخت نامجون بیرون اومدن و برای رفتن به آشپزخونه ای که همه اونجا بودن قدم برداشت درد متوقف شد. نامجون رو دید که کنار قهوه جوش ایستاده بود. سوکجین یک دستش رو روی شکمش گذاشت."بیبی."
نامجون نگاهش رو بالا اورد، وقتی سوکجین رو دید اخم کرد."هی! چرا بیدار شدی؟ بیبی تو باید استراحت کنی..."
"نامجون یه چیزی اینجا درست نیست، باید قابله رو ببینم."نامجون ماگ قهوهش رو پایین گذاشت، جلو اومد تا دستش رو روی شکم بزرگ نامزدش بذاره"حالش خوبه؟"
سوکجین گفت."نمی دونم، باید قابله رو ببینم."نگرانی کاملا تو صداش مشهود بود.
نامجون سرشو تکون داد."باشه میرم بیدارش کنم، فقط بشین و آرامشت رو حفظ کن باشه؟"سوکجین سرشو تکون داد و گذاشت نامجون اون رو به سمت میز آشپزخونه جایی که جونگکوک و تهیونگ نشسته و صبحانشون رو می خوردن هدایت کنه. وقتی جونگکوک نگاهش به سوکجین خورد، اخم کرد."هیونگ چیشده؟"
"نمی دونم، وقتی از خواب بیدار شدم حالم خوب نبود و کمرم درد می کرد...امیدوارم وقت زایمان نباشه. خیلی زوده!"لباش به سمت جلو جمع شد؛ بالای شکمش دقیقا جایی که بچش لگد زده بود نوازش کرد.
"تو فقط سی و هفت هفتته هیونگ."جونگکوک ادامه داد."فقط دو هفته زودتره، اتفاقی براش نمیوفته."
"هنوز یکم زوده، من امیدوار بودم که سی و نه هفته بشه اما انگار ایشون یه نقشه ی دیگه ای داره. حتی هنوز اتاقش رو کامل نکردیم."سوکجین آه کشید، با اضطراب دستش رو داخل موهاش کشید."هیونگ، آروم باش. داری باعث میشی زایمانت زودتر اتفاق بیوفته و این اصلا برای بچه خوب نیست."تهیونگ همون طور که به سمت جین میومد ادامه داد."فقط آروم باش، به محض این که قابله از خواب بیدار شد خیلی زود میاد اینجا و معاینت میکنه و میگه زایمان نزدیکه یا نه."
سوکجین سرشو تکون داد، نفس عمیقی کشید تا اضطرابش رو کنترل کنه. این اوضاع تا زمانی ادامه داشت که نامجون همراه با قابله وارد شد، قابله خیلی سریع به سمت مرد حامله اومد."چه احساسی داری عزیزم؟!"
"خسته، عصبی، ترسیده...""همین الان تمومش کن، این احساساتی که داری باعث میشه برای بچه مشکلاتی بوجود بیاد و ما می خوایم جلوی این اتفاق رو بگیریم. من خیلی وقته توی این خونه بچه بدنیا اوردم، فقط سه مورد بود که بخاطر بچه کار به بیمارستان کشید. حالا، بگو این دردی که میگفتن چیه؟"اون با مهربونی پرسید، دستش رو روی شکم جین تکون داد.
"فقط یه درد آرومی توی کمرم بود. تا به حال هیچ وقت همچین دردی نداشتم برای همین ترسیدم."سوکجین همون طور که قابله دستش رو روی شکمش تکون می داد توضیح داد.
DU LIEST GERADE
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...