20🔞

1.5K 229 33
                                    

یونگی غرید، خودش رو به جیمین فشرد و سرش رو داخل موهای پسر کوچیکتر فرو کرد تا رایحش رو به ریه بکشه."تو خیلی دیوونه کننده ای."

جیمین آهی کشید، خودش رو جلو کشید تا بوسه ای روی گردن یونگی بذاره، درست جایی که قرار بود مارک رو روی گردن یونگی قرار بده. یونگی غرید، خودشو عقب کشید تا بلوزش رو از تنش در بیاره و گوشه ای از اتاق پرت کنه."برو رو تخت."

جیمین چیزی زیر لب من من کرد، به آروی از سر جاش بلند شد و خودش رو روی تخت انداخت.  باسنش درست جلوی روی یونگی قرار داشت. همون طور که یونگی نگاهش به باسن جیمین بود رنگ چشماش اصلا تغییر نکرد، اسلیک مرتبا از سوراخش بیرون ریخته و روناش رو مرطوب کرده بود.

جیمین به شکم روی تخت افتاد، وقتی به ملافه فشرده شد خودش رو کنترل نکرد. حس لذت اون قدر دیوانه کننده بود که جلوی جشماش ستاره میدید.
یونگی غرشی کرد، به جلو رفت و اسپنک محکمی به باسن جیمین کوبید، به تکون خوردن آهسته ی اون دو تکه گوشت زل زد."بلند نشو، همین طور بخواب."

جیمین وحشت کرد، دستش رو به پشتش برد و باسنش که کمی میسوخت رو لمس کرد."تو همین الان اسپنکم کردی؟"
یونگی غرید."آره، و اگه به حرفم گوش ندی باز هم انجامش میدم."راتش بهش غلبه کرده بود، برای همین هر چیز کوچکی باعث میشد از کوره در بره.

وقتی تخت درست پشت سر جیمین پایین رفت، پسر کوچیکتر احساسش کرد و کمی ترسید. یونگی اطرافش رو بو کشید و رایحه ی جفتش رو وارد بینیش کرد. تنها صدایی که قبل از لمس لبای یونگی روی تیغه ی شونه ی جیمین به گوش رسید غرش پسر بزرگتر بود."جیمین مطمئنی که میخوای این کارو بکنی؟"

"یونگی، مثل چی میسوزه. لطفا بفاکم بده و هیچی نپرس."جیمین نالید، بخاطر بوسه هایی که یونگی روی کمرش میگذاشت و تا تیرک پشتش ادامه میداد سرش رو عقب داد.

"روی زانو"یونگی با صدای آلفاییش دستور داد، دستش رو به زیر بدن جیمین لغزوند، پسر رو بلند کرد تا روی زانوهاش قرار بگیره.

جیمین پشتش رو خم کرد، این طور بیشتر از قبل باسنش توی هوا برآمده بنظر میرسید و یونگی نتونست جلوی خودش رو از لیسیدن اسلیکی که از سوراخ پشت جیمین سرازیر بود رو بگیره. جیمین وحشت کرد، کمرش رو قوس داد."یونگی!"

یونگی خندید، به لپ های باسن جیمین چنگ زد."حرکت نکن، بیبی تو خیلی مزه ی خوبی میدی."
جیمین از کنار شونش به چشمای سرخ رنگ یونگی که برای لحظه ای درخشید و خم شد تا بتونه قطره ی آخر اسلیک رو بخوره نگاه کرد.

جیمین بی خجالت ناله ی بلندی سر داد، میخواست بیشتر از قبل بدنش رو قوس بده، اما کمرش انعطاف پذیری این کار رو نداشت. حتی یک لحظه چشماشون به رنگ قهوه ای سابق برنگشت و تا آخرین لحظه قرمز و زرد رنگ موند. جسمی درست مثل سنگ توی شلوار یونگی در حال رشد کردن بود، همون طور که شیره ی وجود جیمین رو بالا میکشید اشک پسر کوچکتر رو در اورده بود."یونگی لطفا، بهت نیاز دارم."

Alpha & Omega || Persian TranslationHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin