تابستون در یک چشم بهم زدن تموم شد و کلاسا خیلی زود شروع شدن. خوشبختانه جیمین فقط دو تا کلاس داشت و بقیه ی وقتش رو داخل بیمارستان میگذروند و میتونستیم اکثرا اونجا پیداش کنیم. جونگکوک کلاس هاش رو توی دو روز خلاصه کرده بود تا باقی روز ها کار کنه، پول در بیاره و دیگه لازم نباشه از جین خرجی بگیره. هوسوک و نامجون کار جدیدشون رو شروع کرده بودن و تهیونگ هم دیگه یه سال بالایی حساب میشد و کلاس هاش رو همزمان با جونگکوک برداشته بود تا بتونن همدیگه رو ببینن.
اوضاع توی خونه ی پک به آرومی میگذشت و با جیهونی که هر لحظه ممکن بود زمان زایمانش فرا برسه همه هیجان داشتن و منتظر بودن پسر کوچولو خودش رو نشون بده. کیارا یک سال بزرگتر شده بود میتونست به درستی راه بره و حتی در مواقعی بدوه. هر کس که اونجا بود باید حواسش به اون میبود تا خودش رو گم و گور نکنه. هوشی متوجه شده بود که اون خیلی باهوشه. دختر کوچولو حواسش رو جمع میکرد و به محض این که توجه کسی روش نبود با تمام قوا فلنگ رو میبست. هر روز بیشتر از قبل شبیه جیهون میشد، هر روز درخشان تر و زیباتر از دیروز...
کیانا دیگه پنج ماهش بود و میتونست بنشینه. الان دیگه بیشتر از قبل حرفای نامفهوم میزد، لبخند میزد و در مواقعی میخندید. از وقتی که دختر بچه خودش مینشست هیونوو بیشتر از قبل محافظه کار شده بود و نگاهش رو از روی دخترش برنمیداشت. کیهیون هم چاره ای نداشت، همسر و آلفاش نسبت بهشون خیلی محافظه کار بود و اون واقعا ازش متشکر بود.
جین هیونگ پنج ماهه باردار بود، شکمش به سرعت رشد میکرد و تو سرش این قضیه می چرخید که شاید دو قلو حاملس. قابله برای پیدا کردن نبضی از دو تا بچه تلاش زیادی کرده و در آخر موفق نشده بود یه قل دیگه پیدا کنه. این بچه برای اولین شکم جین زیادی بزرگ بود. میخواستن جنسیتش رو سوپرایز نگه دارن تا این که جین یه روز به این نتیجه رسید که خود این بچه به اندازه ی کافی سوپرایز هست و لازم نیست بیتشر از این طولش داد.
وقتی جنسیت رو فهمید تصمیم گرفت یه شام ترتیب بده و نامجون رو سوپرایز کنه، وقتی داشت برای شام با نامجون آماده میشد حرکاتی رو حس کرد و لبخند زد."باز لگد زدی؟"
چند هفته پیش حس کرده بود که بچه داخل بدنش تکون میخوره اما از بیرون چیزی حس نکرده بود، اما الان میتونست از بیرون هم احساسش کنه.اون قسمت از شکمش که ضربه رو حس کرده بود لمس کرد، منتظر موند تا زمانی که حرکتی رو حس کرد و از هیجان فریاد زد. به آرومی فشار داد، الان دقیقا ضربه ها رو درست روی دستش حس میکرد. از روی شوک خندید، چرخید و از حموم بیرون اومد و نامجون رو توی اتاقشون پیدا کرد."عزیزم!"
نامجون سرش رو از داخل کمد لباسی بیرون آورد، نصفه و نیمه لباس تنش بود و با حالت سوالی به جین نگاه کرد."چیشده؟"
جین با نیشخند هیجان زده ای گفت."بیا اینجا."دستش روی شکمش بود.نامجون هیجان زده به سمت جین رفت و دستش رو روی شکم برآمدش قرار داد."قراره که..."
سوکجین ساکتش کرد و انگشتاش رو بیشتر به شکمش فشرد."حسش میکنی؟"
روی سر انگشتاش ضربه ی ضعیفی حس کرد و نامجون هیجان زده هینی کشید."اونه؟"سوکجین سرش رو تکون داد."آره، اون بچه ی توعه. بچه ی ما!"
نامجون زانو زد و بوسه ای درست زیر ناف جین گذاشت."الان وقتشه که این ضربه ها رو حس کنیم. چرا اینقدر طولش دادی بیبی؟"
ضربه ها چند ثانیه ی دیگه ادامه داشت تا زمانی که متوقف شد و بچه جای راحت خودش رو پیدا کرد. سوکجین هندید." فکر کنم خوابید.
لبای نامجون جلو اومد، قبل این که بلند شه و سوکجین رو ببوسه بوسه ی دیگه ای روی برآمدگی شکمش گذاشت."بیا واسه قرارمون آماده بشیم."*****
"نامجون من یه سوپرایز برات دارم."جین در حینی که آبش رو میخورد خبر داد.
نامجون جرعه ای از شرابش رو خورد و همون طور که جامش رو روی میز میگذاشت نگاهش رو به جین داد."منم برات یه سوپرایز دارم اما چون تو اول گفتی خودت شروع کن."سوکجین لبخندی زد، پاکت نامه رو از داخل کیفش بیرون اورد و روی میز گذاشت، دقیق کنار جام شراب نامجون..."میدونم که قرار شده بود جنسیت رو بذاریم واسه بعد به دنیا اومدن اما این کنجکاوی داشت منو میکشت. توی این پاکت نامه عکس آخرین سونوگرافیمه و اونجا میتونی جنسیت بچت رو اگه میخوای بفهمی."سوکجین دستش رو روی شکمش گذاشت، همون طور که لبش رو میمکید نگاهش رو به نامجون که چشماش بین جین و پاکت نامه جا به جا میشد داد.
نامجون پاکت نامه رو برداشت و بهش زل زد."حدس میزنم خودت بازش کردی و میدونی، مگه نه؟"
سوکجین سرش رو تکون داد، منتظر موند تا نامجون پاکت نامه رو باز کنه. نامجون فوری بازش کرد، هیجان زده و منتظر بود که بفهمه جنسیت بچش چیه. اون واقعا میخواست جنسیت رو از سونوگرافی بفهمه اما به خواسته ی جین تا به الان احترام گذاشته بود.نامه رو باز کرد و قبل اینکه عکس رو بیرون بیاره نفس عمیقی کشید، اونجا یه عکس سه بعدی از بچشون بود، به عکس لبخندی زد."پسری یا دختر، کوچولو؟"
جین زمزمه کرد."پستش نوشتم."لبخند زد و از این که قرار بود نامجون بفهمه ناله ای از سر خوش حالی سر داد.نامجون لبش رو گاز گرفت، به آرومی چرخوندش و خنده ی خوشحالی سر داد."دختره؟"
سوکجین سرش رو تکون داد، وقتی هیجان نگاه نامجون رو دید چشماش خیس شد. نامجون از جاش بلند شد تا معشوقش رو ببوسه و دستش رو روی برآمدگی شکمش گذاشت."دختر کوچولوم! دختر کوچولوی من، بابایی نمیتونه برای دیدنت صبر کنه."نامجون روی یه پا زانو زد و قبل این که جین متوجه بشه جفتش داره چی کار میکنه نامجون جعبه ی مخملی قرمز رنگی بیرون اورد و جلوی سوکجین گرفت."بیبی."
نگاه سوکجین بالا اومد و وحشت کرد."نامجون این کارو نکن."نامجون خندید."چی میگی بیبی، بیا رسمیش کنیم و به دختر کوچولومون والدین، خانواده و زندگی که لایقشه رو بدیم."
سوکجین سرش رو تکون داد، با تشکر از هورمون هاش به هق هق افتاد. خواستگاری رو با یه بوسه رسمی کردن، نامجون حلقه رو داخل انگشت جین لغزوند، سوکجین جفتش رو ستایش کرد...نامزدش رو..._______________________
با ابراز شرمندگی که چن دقیقه از دوشنبه گذشت
این چند وقت اینقده سرم شلوغه که کلا همه چی یادم میره-_-
و بازم شرمندن:")ووت و کامنت یادتون نره ♡~
VOUS LISEZ
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...