اگه خطی دور مرز به چشم نمیخورد ، الان دیگه وجود داشت. جیمین در یک مسیر قدم بر میداشت و گوش ها و چشم هاش رو برای هرگونه نشونه ای از بازگشت یونگی باز نگه داشته بود.
وقتی خبر رفتن یونگی رو شنید، تقریباً دچار حمله عصبی شد. جونگکوک و سوکجین هر کار لازم بود انجام دادن تا جلوی برادرشون رو بگیرن، اون میخواست به دنبال همسرش بره تا احتمالاً اون رو به خاطر این کار خفه کنه. چطور جرات کرده بود به جیمین نگه که داره کجا میره؟
جیمین با شنیدن صدای زوزه ، وقتی متوجه شد که این صدای تهیونگه خون توی رگاش یخ بست. صدای پاهاش که داشت به سمت اون قدم برمیداشت به گوش رسید تا این که گرگ قهوه ای بزرگ تهیونگ درست جلوی جیمین ایستاد و کم کم به شکل انسانی خودش برگشت.
"اونا دارن میان!"با هیجان فریاد زد، به سمت درختان چرخید و منتظر ماند.
جیمین منتظر بود، گوش هاش با هر صدایی تیز میشدن تا این که بالاخره صداهایی رو شنید ، صدای عمیق یونگی در نقطه ای به گوش می رسید.
به سرعت از مرز عبور کرد و تا زمانی که هیکل یونگی از میان درختان رد نشد و جلوش قرار نگرفت، متوقف نشد.وقتی چشم هاشون به همدیگه قفل شد، جیمین در واقع شروع به گریه کرد و دستش رو دراز کرد. یونگی یک لحظه تردید نکرد ، امگا را در بغل گرفت و اون رو نزدیک خودش کشید. پسراش لگد می زدن و روی شکمش تکان می خورن، در حالی که نگاهش میکرد خندید.
پسراش لگد می زدن و داخل شکمش تکان میخوردن ، در حالی که به برآمدگی شکم جیمین نگاهی می اندازه ، خندید."سلام بچه ها."
جیمین دستاش رو روی صورت یونگی قرار داد و قبل این که لبخندی به لب بیاره سیلی محکمی به صورت یونگی زد. محکم نبود، اما شدتش اونقدر زیاد بود که از خودش ردی به جا گذاشت."اگه قراره به همچنین مأموریتی بری ، بهتره اول به من بگی و نذاری من نگران بشم!"یونگی خندید و صورت جیمین رو به خودش نزدیک کرد و امگای زیباش رو بوسید. با این حال ، کار جیمین هنوز تموم نشده بود ، خودش رو کنار کشید و نگاه خیره ای بهش انداخت. "پس اینو یادت باشه مین یونگی ، اگر دوباره اینطوری ول کنی بری، من..."
یونگی پرسید. "میشه فقط ساکت باشی و بذاری بوست کنم؟" ابروهاش رو با هیجان قوس داد. جیمین چشماش رو توی حدقه چرخوند، اون رو به خودش نزدیک کرد و دوباره بوسیدش، انگار زندگیش به این کار بستگی داره.
فریادی به گوششون رسید و وقتی از هم جدا شدند ، سوکجین رو دید که به سمت نامجون می دوید ، هه یانگ توی بغلش آویزان شده ، و همراه پدرش بالا پایین می پرید. سوکجین پاهای بلندش رو دور کمر نامجون پیچید و بوسه هاش رو روی صورت و گردن اون آلفا گذاشت. نامجون با نزدیک شدن امگا از گرمای بدنش لذت برد و دختر بچهش که بینشون بود رو فشار داد.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...