"یونگی"جیمین نالید، همونطور که پسر بزرگتر لگنش رو با سرعت بیشتری حرکت میداد جیمین سرش رو داخل ملحفه فرو کرده بود.
"خسته شدی؟ حالت خوبه؟"
جیمین غرید."فاک، تو ابرام..."صداش درست مثل یه پورن استار حشری شده بود"دارم میام."
کمی خس خس کرد، بخاطر اضافه وزنی که در اون مدت داشت هر حرکتی مثل راه رفتن، بالا و پایین رفتن از پله ها و مشخصا سکس؛ براش مشکلات تنفسی به ازمغان میاورد. اما با این حجم از لذتی که توی بدنش میپیجید، و با تشکر از قدرت یونگی نفس کشیدن براش سخت تر هم شده بود.نات یونگی شکل گرفت، و پسر بزرگتر با وجود فضای کوچیکی که بخاطر شکم برآمده ی جیمین وجود داشت خم شد تا اون رو ببوسه. جیمین هم جواب بوسه رو داد، نفساش آروم و به سختی بیرون میومد و سعی داشت تنفسش رو متعادل کنه. یونگی اخمی کرد، خیلی خوب میدونست که جیمین سعی داره اون رو نگران نکنه. نتونست جلوی خودش رو بگیره و نگاه مشتاقش به سمت شکم برآمده ی بزرگ هشت ماه و نیم کشیده شد و ستایشش کرد. دو قلو ها مدام توی جاشون جنب و جوش میکردن، توی این اوضاع اصلا توی شکم جیمین جای راحتی نداشتن. انگاری تموم اتاق داخل رو اشغال کرده بودن.
توی هفته سی و چهارم قرار بود یک زایمان القایی داشته باشه، اما بخاطر نگرانی و ریسکی که توی عدم تشکیل ریه های بچه ها وجود داشت الان هفته ی 37ام سالمی رو میگذروند. قابله پیشنهاد داده بود که یه زایمان طبیعی القایی داشته باشه تا دیگه لازم نباشه که به بیمارستان برن. بعد کمی تحقیق، تصمیم گرفته بودن چندتایی کار انجام بدن؛ دست انداز ها، غذاهای تند، راه رفتن، توپ مخصوص یوگا، تحریک نوک سینه، طب سوزنی و هر پوزیشن سکسی که وجود خارجی داشت رو امتحان کردن. بعد از دو روز امتحان این روش ها، جیمین میتونست متوجه تغییر جهت دوقلو ها بشه.
وقتی نات آلفا بالاخره خوابید، دستمال مرطوبی که از قبل آماده کرده بود رو قبل از خودش برای پاک کردن جیمین استفاده کرد.
یونگی شکم اون رو تمیز کرد؛ بعد هم پاها و رون هاش رو تمیز کرد. دوتا دستای بزرگش رو روی برآمدگی شکم جیمین گذاشت. و حتی با وجود بزرگی دست هاش نتونست شکم جیمین رو کاملا بپوشونه. حقیقتا؛ زمانی که به هفته 32ام رسیده بود، شکمش خیلی بزرگ شده بود و دیگه همه متوجه میشدن که دوقلو بارداره.جیمین لبخند زد، نفسش کم کم داشت به حالت عادی برمیگشت."شاید خیلی زود دوقلوهای پسرمون توی این اتاق باشن، با این سرعتی که ما پیش میریم تعجب نمیکنم اگه همین امشب زایمان کنم."
یونگی هومی کرد، چشماش همراه با جای دست و پایی که روی برآمدگی شکم جیمین شکل میگرفت حرکت میکرد. هر لمس، ضربه یا حرکت رو میتونست با کف دستش حس کنه. نسبت به زمانی که القای زایمان رو شروع کرده بودن، تغییر جهت زیادی رخ داده و حالا پاهای بچه ها بالای شکم جیمین قرار داشت. خندید. "حس میکنم سکس هم کار اون نودل های تند رو کرده باشه."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...