01

3.9K 554 77
                                    

امگاها معمولا وارد هیچ دعوایی نمی شن یا حداقل شروع کننده ی دعوایی نیستند. اونا تا حد امکان مطیع و سر به زیر هستن. ولی در بعضی اوقات، به این راحتی ها هم تسلیم نمی شن. مخصوصا اگه حرف خواب وسط میومد.

کیم جونگکوک، کیم جیمین، و کیم سوکجین یا جین هر سه بردار، امگا و به راحتی جلوی آلفا ها کوتاه میومدن. با این حال، بیشتر صبح ها برای بیرون اومدن از تخت جنگ و دعوا داشتن.
جین اولین کسی بود که بیدار شد، توی تخت خالیش با ناله غلتید. نور آفتاب همون طور که افق رو می شکافت اون رو کور کرد، یادش اومد که خوشبختانه اون روز نباید به کافش بره. برخلاف برادراش که باید به کالج می رفتن.

برخلاف انقباض هایی که چند روزی بود توی ماهیچه های شکمش حس می کرد، نشست و به آرومی از تخت بیرون اومد. تصمیم گرفت جیمین رو اول بیدار کنه. اتاق جیمین تاریک ترین و سرد ترین بخش خونه بود. جین تعجب می کرد که چطور جیمین تا سر حد مرگ یخ نمی زنه؟

نفس عصبی کشید و وارد اتاق شد. به آرومی جیمین رو صدا زد."جیمینی؟ جیمین؟ وقت بیدار شدنه. امروز کلاس داری پس باید بیدار بشی."
جیمین غرید و پتو رو روی سرش کشید."هیونگ، الان وقت بیدار شدن نیست."
"آره وقت بیدار شدنه. حالا هم بیدار شو جیمینی، باید صبحانه بخوری و دوش بگیری. پاشو!"

جیمین آهی کشید و نشست."هیونگ نمیشه فقط گرانولا بخورم و تا وقتی که نوبت حموم کردنم بشه بخوابم؟"
جین چشمی چرخوند."باشه، تا زمانی که سر وقت از خونه بیرون بریم مشکلی نیست. نمی خوام دیر برسین."
جیمین وقتی داشت از تخت بیرون میومد تا گرانولا برداره یک دستی زد."تو فقط می خوای نامجون رو ببینی."

قبل این که اتاق رو ترک و پیش جونگکوک بره چرخید تا نگاه ترسناکی به جیمین بندازه. نامجون میت جین بود. چطور با همدیگه آشنا شدن؟ نامجون دو سال پیش نزدیکای امتحانات پایان ترم توی کتابخونه از کنار جین گذشت. رایحه آشنایی از اومگا شنید. نامجون آلفا بود و فوری به سمت جین کشیده شد. تو همون نگاه اول، حس کردن قلبشون به سمت هم کشیده میشه درست همون چیزی که توی بچگیاشون راجع بهش شنیده بودن. و زمانی که جدا شدن به همون دردناکی بود که تعریف می کردن.

زمانی که جین رفت تا جونگکوک رو بیدار کنه، جیمین به سمت آشپزخونه رفت و فوری یه بسته گرانولا برداشت، و به سمت اتاقش برگشت. فوری گرانولا هاشو خورد و زمانی که تموم شد، آشغالش رو روی میز کنار تختش پرتاب کرد، چرخید و روی تخت دراز کشید.
آهی کشید."حس می کنم این هفته می بینمش."
نور صفحه رو خاموش و گوشیش رو به کناری انداخت، دنیا رو به فراموشی سپرد و چیزی جز خواب نمی خواست.

*****

یونگی با پیچیدن صدای زنگ آلارم از یکی دیگه از رویاهاش بیدار شد. تو این یک هفته همش خواب جایی رو می دید که در بوی نارگیل و کارامل غرق شده، رایحه میتش، از این مطمئن بود.
و به دنبالش همیشه یه مرد رو می دید که جلوش ایستاده و صورتی نداره، اما موهای پف کرده ی طلایی رنگش رو به وضوح به یاد داشت. اما هر زمان که می خواست اسمش رو بپرسه به هر دلیلی بیدار میشد و فرصت نمی کرد بفهمه میتش کیه.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now