جین بعد این که شنید یکی داره در میزنه در خونه رو باز کرد و لبخندی زد."سلام یونگی، جیمین طبقه بالاست."
نامجون و یونگی پای در وایساده بودن، پسر بزرگتر به سمت طبقه ی بالا رفت تا پیش جیمین بره و در همون حین نامجون موند و بوسه ای روی لبای جین گذاشت.جین در نزدیکی لبای پسر خندید."چرا اومدی اینجا؟"
"فقط می خواستم ببینمت. امتحانای پایانی کیونم گذاشتن و نیاز دارم یکم استراحت کنم."نامجون سرش رو خم کرد، روی گردن جین گذاشت و آهی کشید."خیلی خر زدم، سرم از کار افتاده."جین دوباره خندید و انگشتاش رو بین موهای نرم نامجون لغزوند."تو قطعا یه آدم باهوشی و الان میگی درس خوندن باعث شده سرت از کار بیوفته؟ اصلا همچین چیزی ممکنه؟"
نامجون لباش رو جلو فرستاد."مسخرم نکن، حداقل تو دانشگاهت رو تموم کردی و دیگه هیچ نگرانی راجع به امتحانا نداری."
جین ادایی در اورد."نه اما من یه شغل واقعی دارم که باید ادامش بدم و بعد چند سال بازنشست بشم و بیوفتم بمیرم. به هرحال زندگی همینه دیگه. خب ببین، یه چند ساعتی استراحت کن، بعدش وسایلت رو بیار تا من توی درس خوندن کمکت کنم. برات چایی و کلوچه هم درست می کنم.""شنیدم غذا آمادست برای همین اینجام."جونگکوک همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت تو راهش از کنار دو مرغ عشق رد شد و بهشون اطلاع داد.
نامجدن سرش رو تکون داد."خب پس تو اوقات فراغتم چه بکنیم؟"
جین ابروهاش رو تکون داد، دست پسر بزرگتر رو گرفت و اون رو به سمت اتاقش کشید. چشمای نامجون وقتی پسر بزرگتر اون رو به سمت تخت هدایت کرد و لبش نشوند گشاد شد."الان برمی گردم."
جین به سمت دستشویی که توی اتاق بود رفت و در همون حین نامجون به جیمین و یونگی پیام داد که اگه نمی خوان به خاطر زندگی زخم بخورن باید همین الان پاشن از اینجا برن. یونگی قطعا این ملاحظه رو داشت که اون چند وقتیه میتش رو ندیده برای همین دست جیمین و جونگکوک رو گرفت و بیرون برد تا غذا بخورن و یکم بگردن.وقتی اونا رفتن، نامجون بلند شد و پوزخندی زد."بیبی آماده شدی؟"
"یکم دیگه صبر کن بیبی آخراشم."صدای جین به گوش رسید و نامجون تونست حرکات سایه ای رو از پشت در حموم ببینه و فکر به این که جین چی داره می پوشه باعث میشد سخت بشه.وقتی جین خودش رو نشون داد، اون یه شلوار مامان دوز با لباس گشاد قدیمی نامجون تنش بود."خب دیگه من آمادم."
ابروهای نامجون قوس برداشت."پس اون لباسای خوشگل موشگل کوشون؟"سوکجین شونه ای بالا انداخت."امروز حال و حوصله ی سکس ندارم، اونقدرا حالم خوب نیست و پشتم درد می کنه. پس به نظرم چرا همدیگه رو بغل نکنیم و یه قسمت از وایپاوت رو نبینیم؟"
نامجون لباش رو بهم فشرد، نگاهش رو برگردوند و سعی کرد با دقت بارآمدگی روی جینش رو بپوشونه. سوکجین خندید و کنار نامجون نشست."ببخشید بیبی اما من این هفته اصلا حالم خوب نبوده. بیا فقط همو بغل کنیم؟ بار بعدی یه قرار شبونه می ذاریم و برات جبرانش می کنم."جین چشمک زد و نامجون رو بغل کرد.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...