فردا صبح...
گالف بزور مثل هر روز بیدار شد و کاراش رو انجام داد. منتظر میو بود که بیدار بشه.پشت میز نشسته بود که میو از بیرون اومد و فقط سلام داد و رفت تو اتاقش، دوش گرفت و لباس پوشید و اومد تو هال و نشست پشت میز.
گالف:"این چرا از بیرون اومد؟.... من فکر کردم دیشب دیر اومده و من نفهمیدم... "
گالف:تو از دیشب تا الان کجا بودی؟
میو:سرکار.
گالف:این چه کاریه که نصفه شب باید انجامش بدی؟
میو خیلی بی تفاوت نگاش کرد و چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد میو گفت:یه دست کت شلوار مشکی رسمیم رو آماده کن واسه امشب، ساعت 4 میرم بیرون.
گالف:امشب؟!... کجا میری؟
میو سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به گالف کرد:مهمونی.
گالف:منم فهمیدم مهمونی، منظورم اینه که کجا؟
میو:زیادی سوال میپرسی، خوشم نمیاد. کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
گالف تا اومد چیزی بگه میو بلند شد.
گالف رفت سمت در:یعنی چی خوشم نمیاد؟ من نباید بدونم تو کجا میری و چکار می کنی؟
میو:چرا باید بدونی؟ مگه همخونه ها از همه ی کارای هم خبر دارن و همدیگرو بازخواست می کنن؟ ها؟
گالف:وقتی من بزور اینجام و هیچ جاییم اجازه ندارم برم و هیچکسم نمی بینم، برام مهمه که تو خونه باشی.
میو با یه نیشخند:نه بابا!... از کِی تا حالا اومدن و بودنم مهم شده، من خبر ندارم؟
گالف فقط با حرص میو رو نگاه کرد و ادامه نداد.
میو:بهرحال الان وقت ندارم بیشتر از این بحث کنم، فقط بدون میرم یه مهمونی مهم. همین.
بعدم میو رفت شرکت و گالف در رو بست و بهش تکیه داد، رفت تو فکر.
گالف:"لعنتی.... یعنی کجا میره، چه مهمونی که تنها میره؟.... اصلا چرا نگفت که دیشب کجا بوده؟... عوضی... "
کلی سوال داشت ولی نمیدونست چجوری جوابش رو پیدا کنه. با فکر درگیر، کلاساش رو رفت و ناهار آماده کرد.لباسای میو رو هم چک کرد و یه ست رو انتخاب کرد. ظهر میو اومد و بدون هیچ حرف خاصی ناهار خوردن. میو رفت تو اتاقش و دوش گرفت و کت شلواری که گالف حاضر کرده بود، پوشید و خودش رو مرتب کرد و اومد بیرون.
گالف باز طاقت نیاورد و یه نگاهی بهش انداخت و پرسید:میری خارج شهر؟
میو:خیلی دلت میخواد بدونی کجا میرم و قراره چکار کنم، مگه نه؟ ولی بمون تو خماری، اینطوری برات بهتره همخونه ای عزیزم.
VOUS LISEZ
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....