- سلام عشقای من، امیدوارم خوب باشین.
- خیلی دلتنگتون بودم، ببخشید که خیلی درگیرم و یه پارت کوچولو تونستم آماده کنم.
- شاید یکمم غلط داشته باشه، امیدوارم درکم کنین.
- خیلی دوستتون درام، مراقب خودتون باشین.
💗💗💗💗😘😘😘😘😘💗💗💗💗💗
____________________________________گالف:یعنی چی سر به سر، من نمی فهمم؟
میو:چیش پیچیده است؟... یه سری اتفاقا بینمون افتاد و بعضیا رو حل کردیم و بعضیا هم نه... بهرحال ما یه زندگی داشتیم که تموم شد...
گالف:تموم شد؟... به همین راحتی؟... انگار که یه اتفاق ساده است؟... میدونی چه بلاهایی سرمون اومده... خود من... میدونی چقدر اذیت شدم؟... چقدر تنهایی کشیدم؟... چقدر استرس داشتم؟... چه روزا و شبایی رو گذروندم و تنم هر لحظه لرزید که الان یه بلایی سرم میاد، الان یکی میاد سراغم... بعد به همین راحتی میگی تو بخاطر من عذاب کشیدی و همه چیز تمومه؟
میو همچنان بیروح بود، دوباره یه سیگار روشن کرد و پُکی بهش زد:اون موقع که با اون آشغال همدست شدی باید فکر اینجاشم میکردی.
گالف:همدست؟...اون...اومد سراغم، کلی اطلاعات آورد، من شوکه شدم، داغون شدم وقتی فهمیدم تو یه شخصیت دیگه داری که...
میو:که چی؟... خشنه، آدم کشه، قاتله، وحشیه...اینا رو میخواستی بگی دیگه؟
گالف:میدونی چقدر برام سخت بود، نمی تونستم هضمش کنم و درک کنم با کی طرفم.
میو:من با این بخشش مشکلی ندارم... منم بودم داغون میشدم و بهم میریختم ولی تو... تو سه ماه... نزدیک به سه ماه با من بودی... مثلا بمن محبت کردی و عشق دادی... یعنی تو... توی این مدت منو بازی دادی... من اگه جای تو بودم، همون روز اول میومدم سراغت و مدارک رو می کوبیدم تو صورتت و ازت توضیح میخواستم نه اینکه سه ماه نقش بازی کنم، نه اینکه شنود بزارم و باعث کلی دردسر بشم...ببین تو فرهنگ لغت من به این میگن روراست نبودن، بازی دادن، همدست شدن....
گالف:روراست... اگه بخوام راجع به این حرف بزنم، این تویی که روراست نبودی، تو بمن واقعیتو نگفتی، تو ازم پنهون کردی، تو تمام لحظات زندگیت یه آدم دیگه بودی که معلوم نیست چکار کرده؟... پس بمن از این چیزا نگو...
میو:من وارد کاری شدم که خودم نمی خواستم، یدفه افتادم توش، شدم یه آدم دیگه، مجبور شدم بخاطر جون یکی دیگه و خانواده ام ادامه بدم... من احمق گیر کردم، نابود شدم، بعدم با پلیس و همکاری با اونا، زندگیم کلا زیر و رو شد... من نخواستم ولی درگیر شدم... اگه نگفتم چون امنیت خانواده ام در خطر بود، دیدی که چیشد، دیدی که تو چه منجلابی افتادیم، زندگیمون نابود شد، از هم پاشیدیم، سه سال زندگیمون نابود شد... اگه تو قاطی این داستان نمیشدی الان اینجوری نبودیم، چون من داشتم مسیر نابودی همه رو می چیدم... پس فکر نکن زندگی من یه بازی ساده بود که تو رو توش بازی ندادم... زندگی من یه جهنم بود و من خریت کردم که عاشق شدم و تو رو هم آوردم تو زندگی مزخرفم...الانم پشیمونم که با تو رابطم رو شروع کردم....
YOU ARE READING
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....