مکان امن میو، صبح زود...
بعد از عملیات که ویولت رو منتقل کردن تایلند، مستقیم بردنش مکان امنشون تا تحت مراقبت پزشکی باشه.
میو شب قبل دیروقت رفت خونه و حالا صبح زود از خونه زده بود بیرون و رسیده بود به مکان امنش.
میو وارد اتاق شد، ویولت به پهلو رو تخت دراز کشیده بود، در اثر شکستن آینه پشتش پر زخم بود، دکتر همه رو بخیه کرده بود.
میو:حالش چطوره؟
دکتر:خوبه قربان، خداروشکر برشها عمیق نبود، همه ی آینه ها رو درآوردیم و بخیه زدیم. بعد از عملش خوابید ولی الان داره بیدار میشه.
میو:اوکی، فعلا بیرون باش.
دکتر:چشم قربان.
میو رفت و نشست رو صندلی کنار تخت ویولت. آروم آروم، ویولت چشماش رو باز کرد و یه تکونی خورد.
ویولت خیلی بیحال:آه... قربان... کِی اومدین؟
میو:تازه اومدم، بابت عملیات موفقت ممنونم... کارت مثل همیشه عالی بود...
ویولت:ممنونم... قربان... اگه شما تعریف کنید... یعنی... خوب بوده...
میو:خیلی خوب بود ولی جونت رو بخطر انداختی... مگه قرار نبود بیهوشش کنی؟ چرا بدون بیهوشی اقدام کردی؟
ویولت:من... شکلات رو دادم... ولی... اون... نخورده بود... قربان... انگار خبر داشت... خودشو زده به بیهوشی ... بعدشم که میدونین...
میو:پس میخوای بگی عملیات لو رفته بود؟
ویولت:راستش تماس قطع شد و من صداتون رو نداشتم، ترسیدم یکم ولی ادامه دادم.
میو:پس اون میدونست چه خبره!
ویولت:کاملا نه... قربان... وقتی خواستم بزنمش... درگیر که شدیم.... گفت میدونه من بخاطر جواهرات اومدم....
میو:جواهرات؟...
ویولت:یعنی نمی دونست من هدفم چیه، اوه کسیم اطلاعات داده بود، خطا داشت.
میو:از کجا مطمئنی نمیدونست کار ماست؟
ویولت:لحظه ی زدنش، وقتی گفتم این هدیه از طرف دیمنه، تعجب کرد.... اون نمیدونست کار ماست...آه...
میو:عجیبه... حالا ولش کن... ویولت خیلی بخودت فشار اوردی... بسه... مرسی از اطلاعاتت... الان استراحت کن... باز بهت سر میزنم..
ویولت:ممنون قربان...
میو از اتاق اومد بیرون، رفت تو فکر. دیشب میدونست که نویز روی تماس و بعدم قطع شدنش، یعنی یه نفر از داستان خبر داره ولی اون کی بود؟
میو رفت شرکت و زی و برایت و سینت هم اومدن.
روزنامه های روز رم...
BINABASA MO ANG
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....