دو روز بعد، خونه ی برایت...
وین بیدار شد. ساعت 6 صبح بود. هنوزم یکم ضعف داشت ولی خیلی بهتر شده بود. بلند شد و خودشو کشید. دید بازم برایت رو کاناپه خوابیده. روشو پوشوند و با حسرت نگاش کرد.
وین:"خیلی جذاب و خوش تیپی... خیلیم معلومه خانواده ی خوبی داری...معلوم نیست دلت پیش کی گیره... اگه من این شرایط رو نداشتم و زندگیم مثل آدم بود... همه کار میکردم که دلتو بدست بیارم... حیف... حیف که آرزوی دست نیافتنیه... "
وین بعد تماشای برایت، رفت آشپزخونه و آروم مشغول آماده کردن صبحانه شد. دستش هنوز درد میکرد، پس خیلی آروم کار میکرد و سرعتش پایین بود.
غرق کارش بود که برایت بیدار شد. تا چشماش رو باز کرد، سرش رو بلند کرد که وین رو چک کنه و دید رو تخت نیست، مثل موشک از جاش پرید و رفت تو هال و دید صدا از تو آشپزخونه است، رفت سمتش و دید وین غرق آشپزیه.
یه نفس راحت کشید، خیلی نگران وین بود، میترسید باز کاری بکنه، البته ترسش از میو هم بی تاثیر نبود.
رفت تو آشپزخونه و آروم وین رو صدا زد.
برایت:وین... وین...
وین:وای... سلام پی.. ببخشید نفهمیدم شما اومدین... من بیدارتون کردم؟
برایت:نه... تو اینجا چیکار میکنی؟
وین:آ... آشپزی... ببخشید بی اجازه به وسایلتون دست زدم.
برایت:اشکالی نداره ولی نیاز نبود تو پاشی صبحانه حاضر کنی،من پا میشدم.
وین:فقط خواستم یجوری ازتون تشکر کنم.
برایت:خواهش میکنم، من اگه کاری کردم جز وظایف شغلیم بوده، پس برای خودت پیچیده اش نکن... میو خواست.. منم انجام دادم.... الانم برو بشین... بقیه اش رو خودم درست میکنم.
بی حسی برایت، وین رو خیلی اذیتش میکرد ولی اصلا به خودش اجازه نمیداد حرفی بزنه و همینقدرم که برایت ازش پرستاری کرده بود، واقعا ممنونش بود.
بالاخره صبحانه آماده شد.
برایت:وین بیا صبحانه بخور.
وین:مرسی پی.
وین:خیلی عالی شده، ممنون.
برایت:نوش جان.
وین:پی.. من دیگه امروز میرم خونه، خیلی دلتنگ خواهر برادرامم، از طرفیم خیلی مزاحم شما شدم.
برایت:من مشکلی با بودنت ندارم و تو مزاحم نیستی، ببین من اهل تعارف و این حرفا نیستم.... پس اینو واقعی در نظر بگیر، تا هر وقت بخوای میتونی بمونی.
وین:ممنون، ولی باید برم و به اونا رسیدگی کنم...
برایت:باشه من باید به میو بگم اگه اوکی داد میتونی بری.
BINABASA MO ANG
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....