چپتر چهل و چهار : من هنوزم عاشقتم...

236 42 35
                                    

- سلام عشقای من، امیدوارم حالتون خوب خوب باشه...

- یه پارت کوچولوی دیگه آپ کردم،دعا کنین زودتر همسرم خوب بشه و با فکر آزاد کنارتون باشم...

- خیلی دوستتون دارم، مراقب خودتون باشین😘😘💗💗
____________________________________

فردا صبح...

گالف چشماش رو باز کرد، به دور و برش نگاه کرد، یادش اومد که دیشب تو خونه ی خودشون خوابیده، از ذوقش لبخند زد.

چرخید و پتوی آوا رو دید، برداشتش:"دختر قشنگم، کم مونده ببینمت... 😊😊"

از جاش پاشد و رفت سریع دوش گرفت. لباس پوشید و رفت از اتاق بیرون. احساس کرد همه حا ساکته، به ساعتش نگاه کرد:"5:30 صبح.... ای وای یادم نبود که من واسه کار شیرینی فروشی زود پامیشم... الان بقیه خوابن...."

گالف آروم رفت سمت آشپزخونه، یکم آب خورد و یه فکری اومد تو ذهنش. آروم رفت سمت یخچال و کابینتا و تخم مرغ و آرد و چیزای دیگه برداشت.

گالف:"بزار صبحانه براشون درست کنم....مثلا پن کیک خوبه... یکمم صبحانه انگلیسی... آره خوبه باید سورپرایزشون کنم.... "

گالف سریع شروع کرد به صبحانه درست کردن و تند تند کاراش رو انجام داد. نزدیک ساعت هفت بود که نانی اومد تو آشپزخونه.

نانی تا گالف رو دید، از جاش پرید:وای.... ترسیدم...

گالف:سلام نانی عزیزم، صبحت بخیر.... ترسوندمت؟

نانی:صبح بخیر پسرم، اصلا تو ذهنم نبود اینجایی، سه ساله که خیلی کسی تو این آشپزخونه رفت و آمد نمی کنه.

گالف اومد جلو و نانی رو بغل کرد:خیلی دلم برات تنگ شده بود.

نانی:منم خیلی.... دیگه اون گالفی که بزور و با غرغر دم کلاس بیدار میشد خبری نیست، حالا صبح زود صبحانه درست میکنه... ماشالا بهت پسرم، خیلی تغییر کردی...

گالف:راستش از چیزی که الان هستم خیلی راضیم، قبلا نه هدفی داشتم نه برای کسی مفید بودم ولی الان خیلی اوضاع فرق داره.... راستی نانی، ظرفا رو از کجا بردارم؟... جای وسایل عوض شده؟

نانی:بعضی چیزا یکم تغییر کرده، الان میز رو می چینم.

نانی و گالف همه چیز رو آماده کردن و نانی صبحانه خورد و رفت خرید. گالف منتظر بود که بقیه بیدار بشن.

یکم که گذشت، سلین بیدار شد و اومد تو هال. گالف تا صدای پای سلین رو شنید اومد تو هال.

گالف با لبخند:سلام، صبح بخیر.

سلین لبخند زد:سلام پسرم، صبح تو هم بخیر، چطوری؟دیشب تونستی بخوابی؟

گالف:بله مامان خیلی خوب خوابیدم، الانم خیلی سرحالم.... راستی بابا پانشده؟

عشق و اجبار (Love and compulsion) Where stories live. Discover now