چپتر چهارده : من جایی نمیرم...

377 57 71
                                    

میو با لبخند نشست. برایت که متوجه تغییر رفتارش بود، گفت:چیشده، اونجا چه خبر شد که تو اینجوری شدی؟

میو با لبخند:باورت میشه، اون زنده است، خودش بود، بالاخره پیداش کردم، آنتوان باید تقاص پس بده، من ماریا رو فراری میدم.

برایت با تعجب و ترس:چی!!! بیخیال دیمِن، دیوونه نشو، ما فردا برمیگردیم.

میو:متاسفم، من ایندفه بدون اون از روسیه نمیرم.میخوام فراریش بدم.

برایت:تو رو خدا بیخیال شو، تو چجوری میخوای فراریش بدی، ها؟ چجوری؟

میو:دارم فکر میکنم، هر جور شده اونو از این منجلاب میکشم بیرون.

همون موقع یکی از محافظای میو در گوش برایت یه چیزی گفت و برایت بلند شد رفت و بعد چند لحظه با کاتیا رفتن از سالن بیرون و دوباره برگشت.

میو:چه خبره، چرا کاتیا رو بردی بیرون؟

برایت:چیز مهمی نبود، بعد بهت میگم.

میو:الان بگو، خوشم نمیاد منو بپیچونی.

برایت:راستش، یه نفر تو دستشویی بهش دست درازی کرده، البته محافظش زود فهمیده و طرف رو زده و کاتیا رو آورده بیرون, الانم بردتش تو سالن پشتی که خلوته و اونجاست که آروم بشه.

میو:چی؟این چجور حفاظتیه برایت، اگه چیزیش میشد چی. باید ببینمش.

برایت دست میو رو گرفت:لطفا الان حساسیت ایجاد نکن، خواهش میکنم، بشین، حالش خوبه.

میو حسابی عصبی بود، دیگه داشتن به اواخر مهمونی میرسیدن، تمام مدت میو فقط نگاهش به ماریا بود.
همش داشت فکر میکرد که چکار کنه بهتره، ولی نباید خودشو میباخت. میو آروم بلند شد و رفت سمت میزی که سایمون داشت بازی میکرد.

آروم زیر گوشش زمزمه کرد:5 دقیقه دیگه با ناتان تو دستشویی باشین.

پنج دقیقه بعد...

سایمون:دیمِن مشکل چیه؟

میو:چقدر دوست دارید آنتوان دیگه نباشه؟

سایمون:مطمئنا زیاد ولی به این راحتیا نیست.

ناتان:اون اینقدری خطرناک هست که کسی به نابود کردنش فکر نمیکنه.

میو:ولی من بهش فکر میکنم، شما که میدونید من از اون خیلی پیچیده ترم. اگه من بخوام میتونم حذفش کنم ولی الان یه مسئله ای هست که نمی تونم صبر کنم و سر فرصت کاری بکنم، همین امشب باید کارش رو بسازیم.

ناتان:چی!!! ؟؟؟؟ امشب؟؟ داری شوخی می کنی؟

میو:تا حالا دیدی با کسی شوخی کنم؟ باید نیروهاتون امشب اماده باشن، اخرای مهمونی بهترین وقته برای حمله. آنتوان اینجا کلی نیروی مسلح داره و مهمتر اینکه، اینجا منطقه ی اونه. میدونم خیلی خطرناکه ولی اگه به من کمک کنید، پاداش خوبی می گیرید.
نیم ساعت وقت دارید فکر کنید و اگه خواستید، با هم هماهنگ میشیم.

عشق و اجبار (Love and compulsion) Место, где живут истории. Откройте их для себя