گالف:اینا جواب سوال من نیست، بگو منو دوست داری یا نه؟
میو یه نگاهی به گالف کرد، واقعا گالف رو هنوز دوست داشت یا نه؟
میو مکث کرد،نگاهش رو گالف ثابت موند، تو ذهنش داشت میگفت عاشقتم ولی زبونش نمیچرخید.
گالف:جوابمو نمیدی؟
میو چشماشو بست، داشت حس میگرفت که حرف بزنه ولی صدای آوا بلند شد، میو با انگشت اشاره کرد به بالا:صدای آوا میاد، فکر کنم بیدار شد.
گالف به میو نگاه کرد، بلند شد، با عصبانیت گفت:بهانه ات جور شد.
بعدم با ناراحتی رفت بالا.
میو:"لعنتی... چرا حرف نزدم... چه مرگم شده... چرا من عصبیم.... چرا اینجوریم... آه.... دارم دیوونه میشم... "
گالف رفت بالا و برای آوا شیرش رو حاضر کرد و داد بهش. آوا تو بغلش بود و گالف بهش نگاه میکرد ولی همه اش چشما و نگاه میو تو ذهنش بود.
نگاه بیروح میو اذیتش میکرد:" یعنی اون منو دوست نداره... یعنی.... دیگه ازم بریده.... آه... خدایا چرا زندگی من اینجوریه...اون نگاهش و مکثش چه معنی میده؟.... خدایا نمی خوام بگه نه... اصلا چرا پرسیدم.... آه... من بدون اون نمی تونم... "
میو گیج و ویج از حالت خودش، نشسته بود رو مبل و هنوزم تو فکر بود. گالفم تو اتاق با آوا بود. بالاخره میو بلند شد و رفت بالا، یه سرک کشید به اتاق آوا و دید گالف مشغوله، بعد رفت سمت اتاق خودشون، رفت زیر دوش و نشست.
خیلی از عکس العملای خودش ناراحت بود، میدونست زیاده روی کرده ولی در لحظه درست فکر نمیکرد. از حالتای خودش خسته شده بود ولی چرا اینقدر بد رفتار میکرد، خودشم نمی دونست.
میو یکم زیر دوش نشست و بعد اومد بیرون. گالف هنوزم نیومده بود تو اتاق. باکسرش رو پوشید و موهاشو خشک کرد. یکم رو تخت نشست و خبری نشد، پس رفت تو اتاق و دید گالف در حالیکه آوا بغلشه خوابش برده.
یکم نگاشون کرد:"ههه... دو تاشون مثل هم خوابیدن..."
بعد اومد و آوا رو آروم از بغل گالف برداشت و گذاشت تو تختش.
بعد گالف رو بغل کرد و برد رو تخت خودشون. گالف وقتی میخوابید، معمولا نیم ساعت اولش خیلی عمیق میشد و چیزی نمی فهمید، واسه این میو خیالش راحت بود که بیدار نمیشه.
پس آروم لباساش رو درآورد. دلش نمیخواست گالف با شلوارلی بخوابه. فقط شورتش موند. جاش رو درست کرد و بعدم آروم بغلش کرد، تو این مدت که آوا اومده بود، میو به گالف دست نزده بود و الان بدجور نیاز داشت بغلش کنه. پس دستاش رو درست کرد و گالف رو تو بغلش نگه داشت.
سوال گالف یجوری بود براش، بازم اون حسای قاطی پاتیش اومده بود سراغش...
میو شروع کرد به نوازش گالف و باهاش حرف زد:"چرا با من اینکارو کردی گالف؟ .... چرا با من روراست نبودی؟ ...من بجز تو هیچکس رو نمی تونم تو قلبم داشته باشم... چرا یکاری کردی که قلبم بشکنه و خورد بشه... منی که اینقدر تو رو دوست دارم... واقعا چرا... میدونی الان چقدر خوشحالم تو رو بغل کردم... ولی چه فایده که وقتی بیداری و به تو و آوا نگاه میکنم... اون اتفاق لعنتی، اون دختره ی آشغال میاد تو ذهنم... آه.... "
YOU ARE READING
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....