فلاش بک....
امروز میو رو آوردن خونه ی مامان باباش. بخیه هاش یکم اذیتش میکردن ولی در کل بهتر بود.
البته مشکل اصلیش، تنفسش بود، بخاطر از دست دادن یه بخش ریه اش، فعلا نمی تونست بدون کپسول اکسیژن، طولانی مدت تنفس مستقل داشته باشه.
وسایل لازم آوا و میو رو هم آورده بودن اونجا، چون خونه ی خودش اصلا شرایط مساعدی نداشت که بخواد بره اونجا.
میو رو تو سوئیت چسبیده به خونه ی مامانش اینا که فضای بیشتری نسبت به اتاقش داشت و همکف بود و در ضمن در مستقل داشت، بستری کردن، دلش میخواست راحت باشه و بتونه به کاراش رسیدگی کنه .
مامان میو و میا هم کارای آوا رو انجام میدادن و هم کارای میو. مامانش تمام مدت ناراحت بود و اشک میریخت ولی جلوی میو خودش رو کنترل میکرد که اذیت نشه.
میو بعد جابجایی، از برایت و زی خواسته بود که کاناوات رو بیارن اونجا، تا باهاش حرف بزنه.
کاناوات و سلین از وقتی که خبر تیراندازی گالف به میو چاپ شده بود، حالشون حسابی خراب بود. اینقدر این موضوع اذیتشون کرده بود که پاشون رو از خونه نذاشته بودن بیرون.
به درخواست میو براشون محافظ گذاشته بودن و اجازه نمیدادن خبرنگارا نزدیکشون بشن.
هر جور بود برایت و زی از در پشتی خونه کاناوات رو خارج کردن و راه افتادن.
کاناوات کلا گریه میکرد، اصلا نمی دونست چی بگه، خیلی حالش خراب بود.
کاناوات با گریه:آقای زی من الان چجوری با آقای میو روبرو بشم، بخدا روم نمیشه، الان چی بگم...
زی:ببین کاناوات،اتفاقی که افتاده، الان باید یجوری حل و فصلش کنیم، فعلا باید با میو حرف بزنی تا ببینیم نظرش چیه، فقط لطفا اگه خانواده ی میو رو دیدی حرفی نزن.
کاناوات:چشم، حتما.
بالاخره رسیدن، کاناوات با ترس و نگرانی پیاده شد و خوشبختانه بدون دیدن کسی وارد سوئیت شد.
برایت رفت داخل اتاق میو و بهش گفت و اونم خواست کاناوات بره داخل.
کاناوات یه نفس عمیق کشید و رفت تو.
کاناوات:سَ.. سلام قربان.
میو رو تخت بود و پشتی تخت رو آورده بودن بالا که نیم خیز بشه. کاناوات با دیدن میو که سرم تو دستشه و اکسیژن بهش وصله خیلی حالش گرفته شد ولی سعی کرد محکم باشه.
میو خیلی کند و تیکه تیکه حرف میزنه هنوز:سلام... بِ... شین.
کاناوات با خجالت نشست و سرش رو انداخت پایین.
کاناوات:حالتون..بهتره؟
میو سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
STAI LEGGENDO
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....