هر دو حال عجیبی داشتن، انگار هیچ چیز و هیچ کس اونجا نیست.....
حس لذت بخشی از این آغوش تو وجود هر دو شکل گرفته بود....
انگار خون دوباره تو بدنشون جریان پیدا کرده بود....یکم تو بغل هم موندن، میو آروم پشت گالف دست میکشید و اونم مثل ابر بهار گریه میکرد، انگار تمام اشکای این سالها رو میخواست یکجا خالی کنه....
یکم که گالف آروم شد، میو یواش از خودش جداش کرد و به صورتش که از اشک خیس بود نگاه کرد.
میو:گالف خوبی؟ بهتر شدی؟
گالف فقط سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
میو دست کشید رو صورت گالف و اشکاشو پاک کرد.
میو:خداروشکر که خوبی... اون مرتیکه کی بود؟
گالف:تا جایی که فهمیدم همکار وینه.
میو:خب... پس تو رو از کجا میشناخت؟
گالف در حال فین فین :خب... اون مشتری آنتیه، یعنی میدونم آنتی با چند تا شرکت قرارداد داره و شیرینی و کیک و دسر کافی شاپشون رو تامین میکنه.
میو:پس اون آشغال تو رو دیده!... قبلنم مزاحمت شده؟
گالف:فقط بهم پیشنهاد رابطه داده بودولی اینجوری نه... منم بهش گفتم متاهلم واز این مزخرفات خوشم نمیاد.
میو:باشه ولش کن، بیا بریم دستشویی، یه آبی به صورتت بزن که آروم بشی.
میو دست گالف رو گرفت و رفتن سمت دستشویی تو راهرو، شیر آب رو باز کرد و اونم صورتش رو شست. بعد یکم همینجوری وایستاد
میو:خوبی؟ رنگت پریده انگار...
گالف با صدای لرزون:نِ.... نمیدونم... چرا باز اینجوری شدم.... دست و پام میلرزه.... هق... هق.... فکر کردم باز منو میبره....من...بازم....هق...هق...
میو:آروم آروم باش.... تو باید دراز بکشی، به لحظه صبر کن....
میو کمر گالف رو گرفت و سرپا نگهش داشت و زنگ زد به برایت:ببین گالف یکم سرحال نیست،من الان میبرمش تو اتاق مهمان که دراز بکشه.... حواست به آوا باشه که نفهمه... نه چیز خیلی مهمی نیست.... بعد بهت میگم...
میو:خوب الان میبرمت دراز بکشی...
تا گالف بخواد جواب بده، میو دستش رو برد زیر پاهای گالف و بغلش کرد و با پاش در رو باز کرد و رفت سمت اتاق.
گالف اصلا انتظار اینکار رو نداشت، دستش رو برد پشت گردن میو ومحکم بغلش کرد.
میو رسید به اتاق، گالف رو آروم گذاشت رو تخت و برگشت و در رو بست.
بعد نشست کنار گالف:خوبی؟ یکم آروم شدی؟
گالف: آره.
میو:خوبه، بزار برم یکم برات آب بیارم بخوری، اینجا لیوان نیست.
YOU ARE READING
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....