یکم بعد...
دکتر چا هم متعجب مونده بود، مثل میو با تعجب نگاه میکرد.
زی:دکتر، کجایی؟
دکتر :آ... ببخشید قربان.... پرستار بیاین...
میو رو با برنکارد بردن تو اتاق احیا و سریع بهش سرم زدن...
زی:شما همینجا بمونین، من میرم پیشش، برایت حواست باشه.
زی سریع رفت و نشست دم در اتاق.
یکم بعد....
پرستار:آقای زی، جناب سوپاسیت بهوش اومدن.
زی سریع رفت داخل.
میو آروم آروم چشماشو باز کرد:آه... من کجام... اوه... سرم درد میکنه... چیشد؟...
زی:خداروشکر بهوش اومدی بالاخره،خوبی؟
میو نشست لب تخت، هنوزم گیج بود: زی،من توهم زدم نه، گیج شدم، اینقدر فکرم درگیر آواست که توهم دارم.... درسته دیگه؟... اون نبود، درسته؟
زی:را... راستش... تو... تو... توهم.... یعنی... توهم نزدی.... یعنی... خودش بود...
میو بغض کرد، نفس عمیق کشید:چ... چی.. خو.. خودش.... نه... امکان نداره...نمیشه...نمی تونه... اون نبود.... چرت نگو لطفا...من فکرم بهم ریخته، چرا تو زده بسرت؟
زی:می.... میو...من خوبم... ببین... وَ... ولی.. وا... واقعی بود....
میو گیج به زی نگاه میکرد، مغزش جواب نمیداد، این حرفا براش قابل درک نبود، بعد سه سال واقعا خودش بود؟... واقعا زنده بود؟....
بی حس نشسته بود لب تخت، خیره شده بود و حرف نمیزد.
زی:میو... میو... خوبی؟یه چیزی بگو... میو... متوجهی چی میگم؟ ... فهمیدی چیشد؟..
میو یه دفه بلند شد و رفت سمت در اتاق.
زی:کجا؟... کجا میری؟
میو:پی... پیش آوا... باید ببینمش....
زی پشت سر میو اومد بیرون، میو با عجله رفت طبقه ی بالا سمت اتاق آوا.... زی کلا متعجب بود، این حالت میو اصلا قابل درک نبود، سابقه نداشت یه همچین مسئله ی مهمی باشه و میو عصبی نشه...
زی در حال بالا رفتن، زنگ زد به برایت:الو،ببین میو بهوش اومد ولی یکم عجیب شده، باورت میشه حتی عصبی نیست، نمی دونم چِش شده... راستی اونا هستن یا نه؟
برایت:واقعا؟... داری شوخی میکنی؟ حتی یذره هم عصبی نیست؟... نمی دونم خیلی عجیبه... آره هستن، بدجورم مضطرب و نگرانه.... چکار کنم؟
زی:فعلا یجوری نگهش دار، نفهمه میو در چه حاله.
میو رفت تو اتاق آوا و دید خوابه،پرستارش رفت بیرون، رفت بالاسرش، خیره شد بهش...
YOU ARE READING
عشق و اجبار (Love and compulsion)
Fanfictionکاپل اصلی : میوگالف ژانر : درام/عاشقانه/بی ال رده سنی : بزرگسال پایان یافته اینکه یه نفر رو مجبور کنی باهات باشه، باعث میشه عاشقت بشه....