Part 9

162 26 0
                                    

(استیو و تونی)
درو که بستن راهرویی طولانی جلو روشون بود
سمت چپ و راست هم شیشه کشیده شده بود
تونی:چرا چپ و راستو شیشه کشیدن؟!
استیو:نمیدونم...
ناگهان از سمت راست,پشت شیشه ها,پدر استیو نمایان شد
تونی با وحشت به پدر استیو نگاه کرد و گفت:اس..استیو اون پدر تو نیست؟!؟!
استیو سمت شیشه رفت و مطمئن شد اون شخص پدرشه,گفت:آره..ولی اون اینجا چیکار میکنه؟؟
به شیشه کوبید و داد زد:بابا...بابا من اینجام...صدانو میشنوی؟!..
پدر استیو(جوزف)از پشت میزی که نشسته بود نگاهی به استیو انداخت و گفت:میبینمت استیو...لازم نیست داد بزنی..

استیو:بابا...تواینجا چیکار میکنی؟!..
جوزف از پشت میز بلند شد و رو به روی استیو ایستاد,نگاهش سرشار از تاسف بود,گفت:من تورو اینطوری تربیت کردم استیون؟؟
استیو سری تکون داد و گفت:نمیفهمم
جوزف پوزخندی زد و گفت:من از بچگی هرچی خواستی برات فراهم کردم..تو پر قو بزرگت کردم...بعد از مرگ مادرت همه کست بودم...این بود جوابم؟!
استیو:بابا باور کن نمیفهمم راجع به چی حرف میزنی...
جوزف داد زد:راجع به دوست پسرت!!
استیو با فریاد پدرش ساکت موند و حرفی نزد
جوزف:نگفته بودم یبار دیگه ببینیش از ارث محرومت میکنم؟!نگفته بودم برای شهرت و اسم و رسممون زشته که تک پسر جوزف راجرز با یه پسر رابطه داشته باشه؟!..مگه من تو زندگی چیزی غیر از این ازت خواسته بودم؟!
استیو گفت:ولی من دوسش دارم...شمام نمیتونین برای زندگی من تصمیم بگیرین...
جوزف یه ابروشو بالا داد و گفت:واقعا؟!..بشین و تماشا کن..
سپس پشت میزش رفت و برگه هایی رو به استیو نشون داد و گفت:الان اینا رو امضا میکنم تا بفهمی بعد از این به حرف پدرت گوش بدی نمک نشناس
اولین برگه رو امضا کرد و گفت:ویلا و باغی که تو نیویورک داشتی رو پس گرفتم...
دومین برگه:حساب بانکیت رو با یه امضا مسدود کردم..
استیو به شیشه کوبید و گفت:اینکارو نکن بابا...بسه...
سومین و چهارمین برگه رو هم امضا کرد و گفت:از تمام ارث و میراث هم محرومت کردم...اسمتم از شناسنامه م پاک میکنم تا دیگه پسر بی شرمی مثل تو نداشته باشم....
استیو:به درک پول تو اصلا برام مهم نیست!!
جوزف باز پوزخندی زد, ناگهان, از سمت دیگه مادر استیو(آنجلا)نمایان شد
تونی که مادر استیو رو میشناخت از تعجب به زمین میخکوب شد...
استیو با دیدن چهره ی مادرش خشکش زد,مادرش رو 5 سال پیش تو یه صانحه از دست داده بود
چشماش از اشک پر شدن,لب زد:مامان...
آنجلا سمت شیشه اومد و دستشو روی شیشه گذاشت,استیو هم دستشو همون قسمت شیشه چسبوند
آنجلا لبخندی به پسرش زد و قطره اشکی روی صورت استیو سر خورد...
استیو:خیلی...دلم برات...تنگ شده بود مامان...
آنجلا:عزیزم تو مایه ی شرم منی...
با همین جمله انگار کل دنیا روی سر استیو ریخت....
آنجلا عقب رفت و کنار جوزف ایستاد و گفت:کاش هرگز پسری مثل تو نداشتم...
تونی:نه بهشون گوش نده استیو..
ولی استیو مات حرف های پدر و مادرش شده بود
ناگهان از پشت پرده ای که کنار پدر و مادر استیو بود,باکی بیرون پرید و با میله ای که تو دستش بود محکم پشت سر جوزف زد
استیو و تونی با خوشحالی داد زدن:باکی...
پشت سر جورج شکافته شد و خون آبی رنگی بیرون ریخت
آنجلا بدون برگشتن سرشو به پشت چرخوند و جیغ وحشتناکی زد
استیو داد زد:از اونجا بیا بیرون یالا...
تونی هم شروع به لگد زدن به شیشه کرد
آنجلا سمت باکی حمله ور شد ولی باکی میله رو تو دهن آنجلا فرو کرد و سمت دیگه دوید
جوزف مچ پای باکی رو موقع فرار کردنش گرفت و زمین انداختش
و بعد با سرعت روش رفت,باکی دستای جوزف رو گرفت تا نتونه کاری کنه,جوزف هم در تقلا برای آزاد کردن دستاش فریاز میزد و آب دهنش به اطراف پرت میشد
استیو و تونی بهم نگاه کردن
تونی:با شماره 3...1...2...3...
و بعد هردو با نهایت توان خودشونو به شیشه کوبوندن و شیشه شکست
جوزف دستاشو از دستای باکی بیرون کشید و صورتشو گرفت
ولی استیو سریع با لگد به سمت دیگه ای پرتش کرد
تونی دست باکی رو گرفت و بلندش کرد
تونی:حالت خوبه؟
باکی:خوبم ممنون...
جوزف ایستاد و صاف تو چشمای استیو زل زد,یکهو تغییر قیافه داد...کاسه ی چشماش گشاد شدن,گردنش دراز و باریک شد و دهنش بیش از اندازه باز شد
و با یک فریاد سمت استیو حمله کرد
آنجلا میله رو از دهنش بیرون کشید,میله شدیدا خونی شده و تیکه های گوشت ازش آویزون بودن
میله رو بالا برد و محکم تو سر تونی زد
تونی آخ بلندی گفت و سمت دیوار رفت
آنجلا با سرعت غیرقابل باور سمت باکی رفت, با دو دستش گردن باکی رو گرفت و بلندش کرد
تونی دوروبر رو تار میدید ولی صدای فریاد های استیو و کم کم قطع شدن نفس باکی رو میشنید
از سرش خون جاری بود ناگهان چیزی یادش اومد, تو بدو ورودشون اون دلقک بهشون گفته بود موجوداتی که باهاتون هستن همشون رباتن ولی حق آسیب زدن بهتون رو دارن...
کنار پرده ای که باکی ازش بیرون اومده بود یه اهرم قرمز رنگ دید
تلوتلو خوران سمتش رفت
استیو همونطور که سعی میکرد جوزف رو از خودش دور نگه داره نگاهش به باکی افتاد که داشت تو دستای اون عجوزه جون میداد
تونی اهرم رو کشید و ناگهان همه چیز از کار افتاد...
آنجلا گردن باکی رو ول کرد و روی زمین پخش شد
جوزف هم از روی استیو کنار افتاد...
استیو سمت باکی رفت و سرشو تو دستاش گرفت, موهاشو کنار زد و گفت:عزیزم....خوبی؟!..
باکی شدیدا سرفه میکرد ولی وقتی نفسش جا اومد گفت:استیو...خیلی خوبه..که باز تونستم ببینمت...
استیو لبخند غمگینی زد و بیشتر تو حصار بازوهاش فشردش
تونی سمتشون اومد و گفت:همگی خوبین؟!
استیو از جا بلند شد و تونی رو محکم تو آغوش فشرد,گفت:اگه تو نبودی الان ما مرده بودیم...ممنون تونی..
تونی هم متقابلا استیو رو بغل کرد و گفت:کاری نکردم...
سپس عقب کشید و گفت:باکی چه بلایی سر تو اومد؟!
باکی موهاشو عقب زد و گفت:هیچی فرار کردم از دست اون موجودی که صداشو شنیدین رفتم تو کانال کولر و یهو صداتونو شنیدم که از اینجا میومد,آروم اومدم پایین و اینطوری شد...
استیو:باید میفهمیدم هردوشون الکی بودن...
باکی:ولی اخلاقای پدرت رو داشتن...پدرت واقعا از من متنفره...
استیو:به درک مهم نیست!
تونی:الکی نیست که اسم این قسمت با ترس هایتان روبه رو شوید هست...اینم ترس استیو بود که پدرش از همه چیز محرومش کنه و مایه ی شرمش باشه..
استیو:درسته ترسم هست ولی اگه بابام بخواد با بودن باکی کنارم مخالفت کنه دیگه برام مهم نیست...
سپس متوجه سر تونی شد,دستی به پیشونی تونی زد و گفت:داره ازت خون میره
تونی:نه چیزی نیست...من با این چیزا نمیمیرم نگران نباش!
باکی به راهروی طولانی نگاه کرد و گفت:باید تا تهش بریم؟
تونی:میگم چرا از همون کانال کولر برنگردیم بیرون؟؟
هر سه دریچه ی کولر که جلوش رو حصار آهنی پوشونده بود نگاه کردن
تونی:فاک...عالی شد واقعا!!!
استیو:هیچ راه فراری نیست فعلا...باید تا ته این راهروی کوفتی رو بریم........

Re-cutTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang