Part 44

103 16 1
                                    

همه دور هم جمع شده بودن,تقریبا دوساعت از اون اتفاق فجیه و از دست دادن یکی دیگه شون گذشته بود
استیو تصمیم گرفته بود هیچی راجع به کسی با چشمای شبیه به چشمای باکی داخل اون غار نگاش میکرد نگه
ثور بهوش بود ولی حرف نمیزد,استیو کتش رو بهش داده بود تا لخت نمونه
تونی هم گوشه ای نشسته و به زمین خیره شده بود
استیو با دوتا شات گان و دو تفنگ از ته غار برگشت
استیو:پاشین...هرلحظه ممکنه برگردن!
باکی سمتش رفت و گفت:یکی از شات گان هارو بده به من!
استیو:نه باک...شات گان خطرناکه توهم تاحالا تفنگ دستت نگرفتی...
سپس تفنگ معمولی رو سمتش گرفت و ادامه داد:اینو بگیر!
باکی اخم کرد ولی تفنگ رو از دست استیو گرفت
استیو سمت ثور رفت و شات گان رو سمتش گرفت,گقت:یالا ثور...تو هدف گیریت خوبه...بگیرش!
ثور حرفی نزد,حتی به شات گان نگاه هم نکرد
استیو سری تکون داد و گفت:تونی ثور زودباشین میخواین همین جا بمونین غصه بخورین؟با اینکارا لوکی برنمیگرده ولی اگه این تفنگارو بگیرین میتونین انتقامشو بگیرین!
تونی از جا بلند شد,تفنگی رو از دست استیو گرفت,سمت ثور رفت,دستشو سمتش دراز کرد,ثور متعجب بهش نگاه کرد
ولی دست تونی رو گرفت و بلند شد
تونی تو چشماش نگاه کرد,موج غم تو چشمای هردو مرد دیده میشد
تونی شات گان رو سمت ثور گرفت و گفت:بگیرش!
ثور باز بغض کرد و گفت:م..من متاسفم...
بغض به گلوی تونی هم راه پیدا کرد و گفت:نباید متاسف باشی...هردومون به یه اندازه مقصریم!...شاید دیگه..دیگه لوکی پیشمون نباشه...ولی میتونیم انتقامشو با ریختن خون اون حرومزاده ها بگیریم!...با ما هستی؟
ثور مکثی کرد,به شات گان تو دست تونی رو گرفت و گفت:بریم خونشونو بریزیم!
از غار بیرون زدن,هوا سردتر از قبل شده بود و باد شدیدی میوزید,همین سرعتشونو کم تر میکرد
تقریبا دوساعت به هیچ جا راه رفتن,تا جایی که باد و سرما توان راه رفتنو ازشون گرفت
ثور به تنه ی درختی تکیه داد,نفس نفس میزد بخار دهنش دیده میشد
گفت:نباید...از اونجا بیرون میومدیم!...از سرما یخ میزنیم!
تونی هم به تنه ی درخت روبه رویی تکیه داد و گفت:مهم تر اینکه نمیدونیم داریم کدوم طرف میریم!شاید دوباره داریم برمیگردیم سمت اون ساختمون!
استیو:رییس ها باید داخل ساختمون باشن...میریم دخلشونو میاریم
ناگهان باکی به جایی اشاره کرد و گفت:اون جارو...
همه سمت جایی که باکی اشاره کرد نگاه کردن,از جایی کمی دورتر از اینجا,دود آتیش دیده میشد
تونی:یعنی فکرمیکنی اونان؟
ثور شات گان رو تو دستش بیشتر فشرد و گفت:وای به حالشون اگه خودشون باشن!
استیو:بریم!به امتحانش می ارزه
سپس آهسته سمت جایی که ازش دود آتیش به آسمون بلند شده بود رفتن
بدون سروصدا پشت درختا قایم شدن
تونی خیلی آروم گفت:کی اول میره؟
استیو:من!..
باکی دستشو گرفت و گفت:نه نمیری!
استیو:چیزی نمیشه باک...نگران نباش!
باکی دست استیو رو پیچوند و در گوشش غرید:گفتم تو نمیری!
سپس سریع از جلوی استیو رد شد و سمت آتیش رفت
استیو با چشمای نگران رفتنشو نگاه کرد,شات گان رو هدف گرفت تا هرکی به باکی نزدیک شد بهش شلیک کنه
ثور و تونی هم تفنگاشون رو هدف گرفتن
باکی همونطور که تفنگش رو چسبیده بود و هرسمت رو نشونه میگرفت جلو قدم برمیداشت
دور آتیش کسی نبود,ولی دوتا کیف دستی زمین افتاده بودن
روی آتیش سیخ دیده میشد و روی سیخ تیکه ای گوشت سرخ شده
با اینکه کسی اونجا نبود ولی حس ترس و وحشت تو هوا موج میزد و هرکی رو درون خودش غرق میکرد
باکی بلند گفت:کسی نیست!
استیو و بقیه از پشت درختا بیرون اومدن
تونی:کدوم گوری ان؟
استیو:شاید اینم یه تله س!
باکی:نه فکرنمیکنم...شاید واقعا اینجا جاییه که اتراق کردن الانم رفتن دنبال ما و نمیدونن ما هم دنبال اونا اومدیم اینجا!
ثورتفنگشو غلاف کرد,آهسته سمت یکی از کیف ها رفت و داخلشو دید زد
سپس با پوزخند و غرور گفت:همینه...کیف اون حرومزاده ایه که لوکی رو کشت!
تونی سریع سمتش دوید و ثور زنجیر تیغ داری که خون روش خشک شده بود بیرون کشید
ثور:یادش رفته با خودش ببره!
اشک به چشمای تونی اومد,زنجیر رو از دست ثور گرفت و داخل آتیش پرتش کرد,بااینکه اتفاقی براش نمیفتاد ولی حداقل اونقدر داغ میشد که کسی نتونه ازش استفاده کنه
باکی کیفی که سمت دیگه ی آتیش بود رو باز کرد,داخلش علاوه بر دوتا چاقوی جیبی و تعدادی گلوله برای شات گان,یه پاکت بود,بدون اینکه به کسی بگه پاکت رو باز کرد و تیکه کاغذ داخلش رو بیرون آورد,اولین چیزی که دید این بود:رییس های این بازی...
چشماش سرخوردن و روی دو تا اسم ایستادن...
اسمایی که متعلق به رییس های بازی بودن...
رییس ها از بین خودشون بودن,باورش نمیشد...چطور بهشون خیانت کرده بودن؟!
کاغذ رو تو دستش مچاله کرد و داخل جیبش گذاشت
استیو:هی باکی تو اون کیف چیه؟
باکی:ها؟..آم هیچی...چاقو و گلوله!...
استیو سمتش رفت و چاقو و گلوله هارو برداشت
تونی عصبی گفت:همینجا میمونیم,قایم میشیم تا برگردن و قبل از اینکه بخوان کاری کنن با تفنگ سوراخشون میکنیم!
ثور:موافقم!...
کمی که گذشت,ثور گفت:آم..بنظرتون ایرادی داره من این گوشتی که داره کباب میشه رو بخورم؟
تونی:نه نداره!
استیو:ما یکم از اون میوه های درخت کنار غار خوردیم تو چیزی نخوردی...
ثور بلند شد و سمت آتیش رفت با احتیاط از گوشه ی سیخ گرفت و برداشتش
گوشت رو بیرون کشید و گفت:مطمئنین نمیخورین؟
تونی:نه ثور منکه گیاهخوارم
استیو سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:منم اشتها ندارم
باکی کنارشون نشسته بود,پشت یکی از درختا کارشو میکرد,زیپشو بالا کشید و آماده شد که برگرده
ولی ناگهان چیزی کنار تنه ی درخت کناریش دید
پلاستیک سیاهی دورش پیچیده شده بود
سمتش رفت,خم شد و با احتیاط بازش کرد,ولی از کارش پشیمون شد
تیکه هایی از دل و روده و کبد و کلیه و اعضای دیگه ی بدن که تو خون غلتیده بودن داخل پلاستیک بودن
و مگس های بالاسرش سکوت وحشتناک رو میشکوندن
کنارشون یه دست قطع شده از آرنج هم بود
وقتی بیشتر بهش دقت کرد,متوجه آستین لباس اون دست قطع شده شد...که دقیقا آسین لباس لوکی بود...
عقب عقب رفت...وحشت کرده بود...تنش به لرز افتاد
این لوکی بود که اینطوری تیکه تیکه کرده بودنش؟
با دیدن خالکوبی کوچیک شعله ی آتیش روی مچ دستش,مطمئن شد که دست قطع شده و تمامی اعضای بدنی که جلوش ریخته بودن به لوکی تعلق داشت...
با وحشت سمت بقیه دوید
استیو سمتش رفت و گفت:هی هی باکی...چیشده؟
ضربان قلب باکی از شدت ترس و شوک بالا رفته بود
تونی:هی حرف بزن چی دیدی؟!
باکی سمت ثور داد زد:نخورش!لعنتی نخورش!
ثور گازی که از گوشت زده بود رو تو دهنش نگه داشت,با دهن پر گفت:چرا؟
باکی:اون طرف...پشت..پشت اون درخت...
استیو:عزیزم..باکی آروم باش بهمون بگو چی شده!
باکی که نفسش جا اومده بود,سمت ثور داد زد:گوشت لوکیه!
چشمای ثور گرد شدن,گوشت داخل دهنش ماسید
تونی و استیو وحشت زده سراشونو سمت ثور چرخوندن
گوشت از دست ثور افتاد,احساس کرد معده ش بهم پیچید
سریع سمت درختی رفت و بالا آورد
سرفه های خشک و محکم میکرد و هرچی داخل شکمش داشت و نداشت و بالا آورده

Re-cutOnde histórias criam vida. Descubra agora