Part 54

101 11 0
                                    

رنسوم لیوان آب رو سمت تونی گرفت و گفت:بخور آروم شو
تونی لیوان رو گرفت,به یاد قدیم ها افتاده بود و این شدیدا آزارش میداد....
رنسوم برای بار هزارم سمت ثور رفت و چکش کرد,از نفس های سنگینش مشخص بود به خواب عمیقی فرو رفته...
تونی به گوشه ای خیره شده و لیوان تو دستش رو میفشرد
رنسوم سمتش رفت و گفت:ببین نریز تو خودت!حرف بزن!من برای چی اینجام؟...حرف بزن خالی شی
تونی بدون گرفتن نگاهش از زمین گفت:برادر تو عوضی ترین و دل سنگ ترین آدمیه که تو عمرم دیدم رنس...اسم تو بد دررفته ولی استیو جدا یه کثافت به تمام معناس...اون منو عاشق خودش کرد باهام وارد رابطه شد کاری کرد بخوام کل زندگیمو بدم تا برای همیشه باهاش باشم...بخاطر استیو من خوانوادمو ول کردم چون مخالف باهم بودنمون بودن...بخاطرش از همه گذشتم تا فقط با اون بمونم..دربرابر همه ی اینا چی میخواستم؟فقط اینکه به پدرش قضیه رو بگه تا بتونیم باهم ازدواج کنیم...چندسال منتظر بودم و صبرکردم تا بلکه به باباش بگه ولی نگفت...با هر کارش سوختم و ساختم ولی حرفی نزدم اونقدر که عاشقش بودم یروز با خودم فکرکردم شاید استیو اصلا دوست نداره که به پدرش معرفیت نمیکنه!پس قضیه ی پدرشو به روش آوردم و به قهر از خونه ش اومدم بیرون...با خودم فکرکردم اگه استیو با من قهر میکرد و میرفت من خودمو به آب و آتیش میزدم تا برگرده میرفتم دنبالش و بهش التماس میکردم تنهام نذاره ولی خب...اون هیچ کاری نکرد...
رنسوم:یعنی میگی انقدر برات ارزش قائل نبود که حتی زنگ بزنه؟
تونی:حتی پیامم بهم نداد...منم دیگه دنبالشو نگرفتم چون برام ثابت شده بود استیو دوستم نداشت...برگشتم پیش خوانوادم ولی قبولم نکردن...تصمیم گرفتم زندگیمو دوباره بسازم ولی نتونستم چون قلبم دست برادرت جا مونده بود...رفتم روانپزشک چون فکرمیکردم بعد از جدایی از استیو عقلمم از دست داده بودم...تو خونه توهم میزدم حس میکردم همه جا استیو رو میبینم حتی صداش رو هم میشنیدم...اینا رو که به روانپزشک گفتم چندهفته روم کار کرد و انواع قرصا رو خوردم ولی بعد که دید کارساز نیست یه برگه امضا کرد و منو انداختن تیمارستان....اتفاقا خوب بود چون میتونستم با دیدن شرایطم بیشتر به استیو و کاری که با بی خیالی باهام کرد فکرکنم....بعد با هم اتاقی جدیدم آشنا شدم...یکی از دوستای خودم تو اکیپ...دراون حد صمیمی نبودیم ولی همینکه دوست و آشنام بود برام بس بود..دیوونه نبود ولی بخاطر اینکه دوبار سابقه ی خودکشی داشت بهش انگ دیوونه بودن زدن و انداختنش اون تو اونم وقتی منو دید شوکه شد چون کل اکیپمون حتی استیو فکرمیکردن رفتم مسافرت!بهش همه چیزو گفتم و باهم یه نقشه کشیدیم...اونقدری به رییس تیمارستان پول دادم که آزادمون کرد.... .از خوش شانسیم بود که پول داشتم...اونقدری داشتم که بتونم به استیو همون دردی رو بدم که اون بهم داد پس کل این ساختمونو خریدم به کارکنا و دکترا و قاتلا پول کلان دادم تا دهنشون بسته بمونه و فقط از دستور اطاعت کنن...بعدشم که بحث پیش کشیدن بازی و پول و....
رنسوم:و اینی شد که الان هست....
تونی:دقیقا....
رنسوم سمت باکی برگشت و به چهره ش زل زد
تونی متوجه نگاه رنسوم شد,گفت:چیه؟
رنسوم دستشو دراز کرد و تار موی باکی که روی صورتش بود رو کنار زد و گفت:منم دلم میخواد استیو بمیره...
تونی:تو چرا؟
رنسوم:منم دلایل شخصی خودمو دارم!
تونی:بس کن رنس...نمیتونی...
رنسوم حرف تونی رو قطع کرد و عصبی گفت:چرا نمیتونم؟فکرکردی چون من یه لاشی سنگدلم نمیتونم کسیو دوست داشته باشم؟!
تونی:این قرارمون نبود رنسوم!
رنسوم:قرارمون چی بود؟اینکه من بهش تجاوز کنم؟خیلی خب انجام شد قربان ولی الان میخوام برگردم به نقشم تو زندگی باکی قبل از اینکه بیایم به این بازی لعنتی!
تونی:تو همیشه نقش فرعی داشتی رنس...
رنسوم:پس نشون میده منو کامل نشناختی تونی!من اگه بخوام میتونم نقش اصلی شم...
تونی:مگه غیر از اینه که....
رنسوم با خشم حرف تونی رو قطع کرد و گفت:آره باکی با من ریخت رو هم چون میخواست تلافی خیانت های استیو رو سرش دربیاره ولی رابطه مخفیمون فقط یه هفته طول کشید!بعد بهم گفت که نمیتونه ادامه بده...گفت عاشق استیوه...گذاشت بهش عادت کنم و بعدم رفت!
تونی تو سکوت و خشم به حرفای رنسوم گوش میداد
رنسوم دستشو روی صورت باکی کشید و ادامه داد:خودشم میدونه نمیتونه از دستم فرار کنه...من تا مال خودم نکنمش ول کن نیستم......

Re-cutOù les histoires vivent. Découvrez maintenant