Part 41

113 19 3
                                    

(پایان فلش بک)
تونی:من...بخشیدمت استیو...همون اول بخشیدمت!
چشمای استیو از اشک پرشدن,سمت تونی رفت و بغلش کرد
تونی هم خودشو تو آغوش گرمی که سال ها باهاش زندگی کرده بود آروم کرد
استیو:ممنونم تونی...ممنونم...
تونی عقب کشید,صورت استیو رو قاب گرفت و در کثری از ثانیه,استیو رو بوسید...
پس از یه بوسه ی نسبتا کوتاه,عقب کشید و به چشمای استیو خیره شد
گفت:تو همین بازی بود که فهمیدم لوکی از وقتی که فهمیده ثور دوستش داره,عشقش به من کمرنگ شده...
استیو سکوت کرد,فقط به چشمای تونی نگاه میکرد
میدونست گفتن این حرف اشتباه محض بود ولی به امتحانش می ارزید
دستای استیو رو گرفت,همون حس ناب گذشته به بدن استیو تزریق شد
تونی باز به چشمای استیو خیره شد و گفت:استیو...بیا...بیا مثل گذشته باهم باشیم!..
شوکی عجیب به استیو وارد شد,متعجب گفت:چی؟..چی گفتی؟دوباره باهم باشیم؟
تونی:آره...میدونم اشتباهه ولی شاید سرنوشتمون همینه!
استیو عقب کشید و گفت:سرنوشتمون؟اونموقع که از پیشم رفتی باید فکر سرنوشتمون رو میکردی تونی!نه الان که سال های سال از روش گذشته!
تونی:از رابطمون گذشته ولی از عشقمون چیزی کم نشده!من هنوز دوست دارم استیو...میدونم تو هم داری!
استیو:من...من دوست دارم درسته ولی نه به عنوان عشقم...تونی من با باکی گذشته رو فراموش کردم!
تونی:نه دروغ میگی!هنوزم که هنوزه وقتی لوکی منو میبوسه غم تو چشات موج میزنه!
استیو:آره درسته چون هرکاری کنم تیکه ای از گذشته همیشه بامنه و ولم نمیکنه!تیکه ای از رابطه م با تو همیشه تو قلب من محفوظه و برام ارزشمنده..تو اولین کسی بودی که باهاش وارد رابطه شدم و عاشقانه دوستش داشتم!...ولی ولی اینکه با باکی بهم بزنم بخاطر اینکه دوباره به گذشته برگردم...نمیتونم!
تونی:ما این بازی رو برنده میشین استیو...میتونیم با پولش زندگی خوبی کنار هم داشته باشیم!
استیو:تونی گوش کن...
تونی:تو باید گوش کنی نه من!...چرا تو رابطه ت با باکی همون هفته ی اول به بابات ماجرا رو گفتی؟چرا مثل من سه سال علافش نکردی؟
استیو:چون ترسیدم اونم مثل تو از دست بدم!
تونی:چرا وقتی با من بودی از , از دست دادن من نترسیدی؟چرا باعث شدی زندگیمون به اینجا بکشه؟!
استیو:بسه تونی خواهش میکنم!
تونی دستی به موهاش کشید و سپس گفت:استیو...خواهش میکنم...این دفعه قبول کن...بیا مثل گذشته باهم باشیم...
استیو عصبی گفت:میفهمی ازم چی میخوای؟!میخوای به قیمت ول کردن باکی دوباره با کسی باشم که حاضر نشد فرصت دوم بهم بده؟ولی حاضر شد ترکم کنه؟!
میخوای باکی رو بدون هیچ دلیلی ول کنم؟اونم باکی؟کسی که با بی پولیم و نداریم ساخت؟با کسی که هروقت خونواده ی من از نزدیک میدیدنش محل سگ هم بهش نمیذاشتن؟با کسی که پدرم بدترین و زشت ترین رفتارا رو باهاش داشت و تو همه ی این شرایط صداش درنمیومد و اعتراض نمیکرد و مثل تو ترکم نکرد؟مهم تر از همه کسی که با مریضی مزخرفم کنار اومد با وجود درد و زجری که هرشب بهش میدادم بهم عشق میداد؟...بنظرت اگه همچین آدمی رو ول کنم یه کثافت عوضی بیشتر نیستم؟!
تونی:منم با بیشتر چیزات کنار اومدم!
استیو:نه تونی...اشتباه نکن...تو ترکم کردی...وقتی ازت فرصت خواستم تنهام گذاشتی...ولی باکی نه تنها هرگز ولم نکرد بلکه خودش هرروز بهم فرصت جدید میداد..من هیچوقت نمیتونم کاراشو جبران کنم...ولی تنهاش هم نمیذارم!چون عاشقشم!
تونی ناباورانه به استیو نگاه کرد,نفس عمیقی کشید و لبخندی زد...
سپس گفت:قبول شدی جناب راجرز!
استیو مات و مبهوت به تونی نگاه میکرد,گفت:چی؟
ناگهان چشمای تونی بسته شدن و زمین افتاد

Re-cutDonde viven las historias. Descúbrelo ahora