Part 34

157 24 9
                                    

بوی دود خفه کننده ی ماشین و بوی بنزین فضا رو پر کرده بود
استیو چشماش تکونی خوردن و به سختی باز شدن...
دوروبرش رو تار میدید و کل بدنش سرشار از درد بود
شیشه های شکسته دوروبرش پخش بودن
ماشین سرو ته شده بود و همین,دراومدن از ماشین رو براش سخت تر میکرد....
با صدایی که انگار از ته چاه دراومد,گفت:بچه ها....کسی صدامو میشنوه؟..هی...
ولی کسی جوابشو نداد
به سختی در ماشین رو باز کرد و خودشو روی چمن های خیس از بنزین و پر از خرده شیشه انداخت
باید سریع دست به کار میشد وگرنه ماشین تا چنددقیقه ی دیگه منفجر میشد
به سختی سرپا ایستاد,پاهاش میلرزیدن و توان نگه داشتنشو نداشتن,دوسه باری بخاطر سرگیجه زمین افتاد ولی بالاخره سرپا وایستاد و سمت دیگه ی ماشین رفت
صدا زد:بچه ها...صدامو میشنوین؟...
در سمت لوکی کنده شده بود ولی در پشت همچنان بسته بود
ناگهان صدای لوکی رو شنید که خیلی ضعیف میگفت:اس..استیو...تویی؟
استیو سمتش خم شد و با خوشحالی گفت:آره منم..الان میکشمت بیرون....
دستاشو دراز کرد و کتف و دستای لوکی رو گرفت و بیرون کشیدش وقتی زمین نشوندش گفت:حالت خوبه؟طوریت نشده؟
لوکی سعی کرد بلند شه ولی دردی که تو ستون مهره ش پیچید اجازه ش رو نداد,گفت:خ..خوبم...برو به بقیه برس...
استیو که از لوکی مطمئن شد ماشین رو دوباره دور زد و سمت چپش رفت
لوکی هم به سختی از جا بلند شد,باید به استیو کمک میکرد وگرنه همشون باهم تو انفجار میمردن...
استیو به شیشه ی ماشین تونی کوبید و صداش زد ولی جوابی نگرفت
لوکی با تیکه سنگی پنجره ی سمت ثور رو شکوند و گفت:در سمت باکی خورد شده ممکن نیست باز شه!اول باید ثور رو بکشیم بیرون....
استیو پنجره ی تونی رو شکوند,لوکی سمتش اومد و با کمک هم تونی رو روی چمن ها گذاشتن,پیشونیش شکاف عمیقی برداشته و با شدت زیادی خون ازش میرفت
استیو پیرهن پاره ش رو درآورد و به دست لوکی داد و گفت:با این جلوی خونریزیش رو بگیر....من میرم بقیه رو بیرون بیارم....
لوکی باشه ای گفت,از دستای تونی گرفت و عقب تر بردش تا اگه ماشین منفجر شد در امان باشن ,سپس با پیرهن استیو زخم تونی رو فشار داد تا خونریزیش بند بیاد
استیو خم شد تا ثور رو بیرون بکشه ولی باچیزی که مواجه شد,سرجاش خشکش زد....
حتی توان نفس کشیدن هم نداشت....
قفسه سینه ی ثور به طرز وحشتناکی ترکیده و اعضای بدنش مشخص بودن,قسمتی از چونه و فکش هم پاره شده بود
خون و گوشت هایی از قسمت قفسه سینه ش صندلیش رو رنگ کرده و مگس هایی هم دورش میچرخیدن
استیو با دیدن صحنه,شوک زده زمین افتاد...
با وحشت به جنازه ی متلاشی شده ی ثور نگاه میکرد
قلبش ترکیده بود....
به لرز افتاد,وحشت سرتاپاشو فرا گرفت,یکی دیگه شون هم از دست رفت...
اشک چشماشو پوشوند,زیرلب زمزمه کرد:متا..متاسفم...ثور
بلندشد,زانوهاش بیشتر از قبل میلرزیدن,سمت در باکی رفت که کاملا مچاله شده بود ولی باید از همین سمت باکی رو بیرون میکشید,نمیتونست از کنار ثور رد شه...
به در لگد زد,با سنگ بهش مشت زد ولی کارساز نبود
سمت صندلی های جلوی ماشین رفت,از صندلی راننده.به عقب خم شد,باکی روی صندلی نشسته و سرش به پایین خم شده بود
استیو دست دراز کرد و شونه های باکی رو گرفت و با نهایت توان سمت خودش کشید
بلندش کرد و بیرون افتاد,ناگهان ماشین آتیش گرفت,لوکی از اون سمت داد زد:یالا استیو بیا این طرف بجنب....
استیو همونطور که باکی رو تو بغلش میفشرد به دور از ماشین دوید
ماشین ترکید و تعدادی از درخت های دوروبرش رو به آتیش کشوند
از لوکی و تونی فاصله داشت اما میدیدشون
لوکی داد زد:حالت خوبه؟
استیو:خوبم....
بلندشد و نشست,سر باکی رو از قفسه ی سینه ش جدا کرد
و با چشمای باز باکی مواجه شد
اول فکر کرد به هوشه,لبخند زد و گفت:هی باکی...حالت...
ولی وقتی تغییری تو چشماش ندید,سکوت تلخی کرد
چشمای آبی باکی باز و یه گوشه خیره شده بودن
استیو با دستای لرزون موهای خیس از خون باکی رو کنار زد و یه سمت صورتش رو قاب گرفت
صداش اونقدر میلرزید که حتی نمیفهمید خودش چی میگه
اسم باکی رو صدا زد,اسم عشقش,اسم زندگیش,اسم کسی که دیگه پیشش نبود....
فکش شروع به لرزیدن کرد و چشماش از اشک پر شدن
باز صدا زد:ب..با..باکی...التماست...میکنم...اذیتم نکن...این..مسخره...با...بازیو...تمومش کن...
ولی تغییری تو مردمک گشاد چشمای عشقش ایجاد نشد
بغضش ترکید و با زجر فریاد زد:خدایا...چراااااا....
لوکی که از اشک های استیو متوجه همه چیز شده بود,نفهمید کی چشمای اونم از اشک پر شد و صورتش رو خیس کردن....
میدونست...موقع باز کردن در ثور,جسدش رو دیده بود...میدونست ثور هم دیگه پیششون نبود...
قلبش دیگه تحمل این هنه درد و رنج رو نداشت...
تونی رو بیشتر تو بغلش فشرد,سرشو پایین انداخت و اشک ریخت....
استیو سر باکی رو به قفسه سینه ی سردش چسبوند و زجه زد:چرا ازم گرفتیش...من کل زندگی در حقش بدی کردم چرا فرصت ندادی بهش بفهمونم چقدر عاشقشم...
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشماش میچکیدن
سر خونین باکی رو بوسید و لب هاش رو با خون عشقش خیس کرد
دست بی جون باکی رو گرفت,قبلا باکی هم متقابلا دستش رو میگرفت ولی اینبار فقط استیو بود...
گریه کرد...تاجایی که میتونست اشک ریخت...برای از دست دادن عزیزش,نفسش,عشقش.....

Re-cutOnde histórias criam vida. Descubra agora