به داخل تاریکی غار پیش میرفتن ولی هنوز چیزی که قابل شکار و خوردن باشه پیدا نکرده بودن...
تونی:بنظرت چیزی پیدا میکنیم؟
استیو:نمیدونم...باید بگردیم...
تونی:میخوای تو برگرد...باکی تنهاست...
استیو سمت تونی برگشت نمیخواست سرصحبت درمورد گذشته رو باز کنه ولی کرد
استیو:تونی...منو...منو بخشیدی؟
تونی ناباورانه به استیو نگاه کرد,باورش نمیشد بعد از گذشت اون همه سال,استیو دوباره بحث گذشته رو پیش کشیده بود
تونی:اس..استیو...مگه قرار نشد دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
استیو:الان که کسی پیشمون نیست...فقط میخوام مطمئن شم منو بخشیدی...
تونی:چرا؟
استیو:چونکه وقتی مردم حلالیت طلبیدن از تو روی دوشم نمونده باشه!!
تونی سرشو تکون داد و به زمین خیره شد
یاد درد ها و غم های قدیمش افتاد...
(فلش بک/۵ سال پیش)
استیو در خونه رو باز کرد و داخل شد,کلافه سمت آشپزخونه رفت و پارچ آب یخ رو سر کشید
تونی از داخل اتاق بیرون اومد,با دیدن استیو سریع سمتش رفت و با نگرانی گفت:استیو...چیشد؟تونستی به پدرت بگی؟
استیو پارچ رو داخل یخچال برگردوند و رو به تونی کرد,گفت:نه...نمیتونم!یادته چندوقت پیش بهم چی گفت؟گفت اگه با کسی که باب میل خودش نیست ازدواج کنم از ارث و هر چیز کوفتی محرومم میکنه!و مطمئنن بابام اگه تورو ببینه هم ار هرچیزی تو زندگیم محروم میشم اونموقع نمیتونم اون زندگی رویایی که بهت قول داده بودم رو برات بسازم!
تونی:استیو...من زندگی رویایی نمیخوام!من خودتو میخوام..اینکه هرروز صبح که پامیشم کنارم باشی!هرروز بغلم کنی دستمو بگیری..
استیو:منم همینو میخوام تونی!ولی فکرشو کن!حتی این خونه هم متعلق به بابای منه!اگه تو رو ببینه حتی این خونه رو هم از دست میدیم..ماهیانه هم دیگه برام پول نمیریزه!بدبخت میشیم باید شبا رو تو کوچه ها با نون خشک بگذرونیم!
تونی:درسته خوانواده ی من همشون مردن...ولی اون یه ذره ارثی که ازشون مونده رو از بانک برمیدارم,میشه یه جای کوچیکی رو اجاره کرد...
استیو:عزیزدلم بعدش چی؟اجاره رو از کجا بدیم؟خوردوخوراکمون؟لباسمون؟
تونی:کار میکنیم!هردومون...
استیو:نمیشه تونی...نمیتونیم برسونیم...
سپس روشو اونطرف کرد و به یخچال تکیه داد
تونی سرشو پایین انداخت و با دلخوری گفت:استیو...ما ۳ ساله باهمیم,مخفیانه...اول رابطمون گفتی ولم نمیکنی باهم ازدواج میکنیم همیشه پیش هم میمونیم...الانم دقیقا ۳ سال و ۶ ماهه هرروز هرساعت میگی که رابطمونو به بابات میگی تا اجازه ی ازدواج رو بده ولی هنوز هیچکاری برای باهم بودنمون نکردی!اگه جای منو تو عوض میشد من بدون لحظه ای صبر برای از دست ندادنت به بابام همه چیزو میگفتم...میگفتم بابا,من عاشق این مردم اگه ازش جدا شم خودمو میکشم!ازت خواهش میکنم بهت التماس میکنم بهمون اجازه بده باهم باشیم!اگرم میخوای بدبختی و آواره شدن تنها وارثت,تنها پسرت رو نبینی از چیزی محرومم نکن...چون من اون مرد رو از صمیم قلب دوست دارم و هیچی نمیتونه جلوی بهم رسیدنمونو بگیره!..آره استیو اینا رو میگفتم!ولی تو نگفتی,نمیگی و هیچ وقتم نخواهی گفت!
استیو سمت تونی برگشت و گفت:تونی ببین...
تونی حرفشو قطع کرد و گفت:نه هیچی نگو استیو...تو منو برای شریک زندگیت شدن نمیخواستی!تو منو بازی دادی از اولین روز باهم بودنمون تا الان!...
استیو سمت تونی اومد ولی تونی عقب کشید و گفت:نه دیگه استیو...خسته م کردی..من عاشقتم...با تمام وجودم ولی مشکل این بود که تو اونطوری که من دوست داشتم دوستم نداشتی!
استیو بازوهای تونی رو گرفت و ثابت نگهش داشت,گفت:احمق نباش!...من دوست دارم...ولی درک کن سختمه منی که از بچگی طعم بی پولی رو نچشیدم یهویی یه روزه بی خونه و بی پول بشم!نمیخوام از دستت بدم...چند ماه بهم وقت بده درستش میکنم!
تونی به چشمای معشوقش نگاه کرد,توان جدا شدن ازش رو نداشت ولی دیگه طاقت موندنم نداشت...صبرش لبریز شده بود
گفت:چندساله داری میگی درستش میکنم استیو...این دفعه من میخوام همه چیزو برات درست کنم....
استیو عصبی تر از قبل گفت:من دوست دارم...منو بذاری بری دیوانه میشم...به خدا دیوانه میشم...
تونی:نه نمیشی!درعوض مال و ثروت هات برات میمونن!
استیو سریع لب هاشو روی لب های تونی گذاشت
تونی همراهیش نکرد ولی دوست داشت طعم اون لب هارو برای آخرین بار بچشه...
استیو عقب کشید و گفت:ترکم نکن...
تونی:منو ببخش استیو...
سپس دستای استیو رو پس زد,کاپشنش رو از روی مبل برداشت و از خونه ی استیو برای همیشه بیرون رفت....
از اون به بعد قرار شد جلوی اکیپشون نرمال و عادی رفتار کنن,چون کسی خبر نداشت اون دوتا باهم بودن و کسی هم قرار نبود خبردار شه از هم جدا شدن
عین دوتا دوست معمولی رفتار میکردن,ولی در باطن,هرکدوم برای دیگری بی قرار بود
تااینکه بعد از یه سال تنهایی زندگی کردن اولین قدم رو برای فراموشی تونی برداشت و به به لوکی ابراز علاقه کرد,لوکی هم که از تونی خوشش میومد قبول کرد,اینکه جلوی استیو همو بغل میکردن,بهم حرفای عاشقونه میزدن و همو میبوسیدن باعث بیمار شدن استیو شد...
ولی برخلاف بیماری آزاردهنده ای که داشت,به تک پسر چشم شیشه ای اکیپشون گفت که دوستش داره....
اولش برای فراموش کردن تونی بود...و هربار با بوسیدن باکی تنها تونی به ذهن و خاطرش میومد ولی با عود کردن بیماریش و دیدن اینکه باکی با فهمیدن قضیه ی بیماری استیو,ترکش نکرد,موند و بهش کمک کرد,با هر زجری که استیو بهش میداد بازم ترکش نکرد,کم کم عشق واقعی بینشون رخ داد...دیگه برای فراموش کردن تونی وانمود به دوست داشتن باکی نمیکرد,از یه جایی به بعد دیگه واقعا عاشقش بود.......
![](https://img.wattpad.com/cover/299717009-288-k256422.jpg)
YOU ARE READING
Re-cut
Horrorاکیپ ۹ نفره شون برای پول،وارد یه بازی(اتاق فرار) میشن اما هر مرحله از قبلی سخت تر و وحشتناک تره تا جایی که کم کم به مرگشون ختم میشه و نقاب از چهره ی بعضیا برداشته میشه ... کاراکتر ها : استیو،باکی،تونی،لوکی،ثور،ناتاشا،پیترو،واندا،شارون ژانر: اسلشر/د...