part 3

195 45 2
                                    

صدای آژیر بلندی پخش و در سفید رنگ باز شد...
استیو:بچه ها در باز شد...
تونی:بجنبین هر چه سریع تر این بازیه گند رو تموم کنیم!
همه به سمت در رفتن و وارد یه سالن دیگه شدن
در پشت سرشون بسته و قفل شد
سالنی بزرگ با دکوراسیون عین سالن قبلی تنها تفاوت بزرگش این بود که چهار تا در سمت راست,چهار تا سمت چپ و یه اتاق تو دیوار وسط دیده میشد...
یه کاغذ روی یکی از ستون ها چسبونده بودن
باکی سمت کاغذ رفت و با صدای بلند شروع به خوندنش کرد:مرحله ی دوم...هرکس یک اتاق,هر اتاق یک اتفاق و هر اتفاق یک قربانی...
وندا با ترس گفت:یعنی چی؟...برای رد شدن از این مرحله هرکس تنها باید بره به اتاقایی که نمیدونیم پشتش چه اتفاقی در انتظارمونه؟!
تونی:چاره ی دیگه ای نداریم...
ناتاشا:خب...کی کدوم اتاق بره؟
لوکی:از نظر من اتاق وسطی باید وحشتناک تر باشه که وسطه...من میرم سمت راست...
تونی به پیروی از لوکی گفت:منم اتاق کناری تو میرم!
پس تونی,لوکی,ناتاشا و وندا سمت راست رفتن,پیترو ثور,شارون سمت چپ...
باکی:من وسط میرم
استیو:نه...ممکنه وسطی خطرناکتر از بقیه باشه..تو برو سمت چپی
باکی:حرف نزن استیو من میرم وسطی!
استیو دوید و جلوی در ایستاد,گفت:اگه دوستم داری برو سمت چپی...
باکی:عوضی دوست دارم بخاطر همین نمیخوام طوریت شه...
استیو لبخندی زد,لب های باکی رو بوسید و سریعا داخل اتاق شد و درو بست...
باکی به در کوبید:استیو؟؟..لعنت بهت...
سپس مجبورا سمت اتاق دست چپ رفت...

(لوکی)
وسط اتاق یه صندلی مخصوص دندان پزشک ها بود
کنارش هم یه دستگاه کوچیک سیاه رنگ به شکل جعبه وجود داشت...
اهسته سمت صندلی رفت,روی صندلی تیکه کاغذی دیده میشد
برش داشت,روش نوشته شده بود:روی صندلی بشین
لوکی با عصبانیت کاغذ رو مچاله کرد و فحشی زیر لب داد,سپس با احتیاط روی صندلی نشست...
با نشستنش روی صندلی میله ای محکم دور کمرش بسته شد تا دیگه نتونه پایین بیاد...
با وحشت سعی کرد میله رو باز کنه ولی نمیتونست ..
همینطور که تقلا میکرد صدا پخش شد:برای رهایی باید دستتو داخل اون جعبه ای که پیشته بکنی,یه غلطک اون تو هست...و ذره ذره استخوان های دستت رو خورد میکنه...تا زمانیکه هر پنج تا انگشتت پودر نشدن این میله باز نمیشه...
5 دقیقه هم زمان داری...اگه تا تموم شدن زمان کاری نکنی اون میله اونقدر فشارت میده که روده هات از دهنت بیرون میریزن.....
صدا قطع شد و جاش رو به تیک تاک ساعت داد...
لوکی وحشت زده داد زد:تونی...تونیییییی یکی کمک کنههههه...
ولی دریغ از یه جواب...
کمی با میله ور رفت تا بلکه بشکونتش یا حتی بازش کنه ولی ممکن نبود,جنس میله ویبرانیوم خالص بود....
4 دقیقه...
به داخل جعبه نگاه کرد,عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود,باید دستشو وارد جعبه میکرد وگرنه میمرد..
دست راستشو که شدید میلرزید بالا آورد...جلوی ورودی جعبه گرفت,قلبش عین پتک تو سینه ش میکوبید ولی باید زنده میموند...
پس آهسته دستشو وارد جعبه کرد...
3 دقیقه...
غلطک با سرعت زیادی شروع به چرخیدن کرد
اولش درد شدیدی از سر انگشتاش شروع شد ولی وقتی غلطک به کف دستش رسید تازه اوج درد رو حس کرد...صدای خورد شدن استخوناش رو میشنید,از سر درد فریاد زدن دردی ازش دوا نمیکرد با دست دیگه ش به صندلی مشت میزد که حواسش پرت شه,سروصورتش از عرق خیس بود و نفسش گاهی از درد میرفت ولی تموم شد...
تو دقیقه ی یکم کار خورد کردن استخوناش تموم شد...
قلبش از شدید تپش کم مونده بود منفجر شه...
دستشو از مچ به پایین حس نمیکرد
آهسته دستشو بیرون کشید ولی جرعت نگاه کردن بهش رو نداشت...
داد زد:فاااااک...لعنت به..بهت کثافت...روا..روانی...
میله ی دور کمرش باز شد
خون شدیدی از شریان دستش میپاشید برای همین با دست دیگه ش دست خورد شده ش رو محکم گرفت,گیج میزد ولی باید خودشو به اون در لعنتی میرسوند...
چشاش تار میدیدن ولی به در رسید...
دست خونیش رو دور دستگیره پیچوند,خون دست
شکسته ش باز فوران کرد,درو باز کرد و خودشو بیرون انداخت...

Re-cutWhere stories live. Discover now