Part 28

115 27 2
                                    

استیو:باکی؟....صدامو میشنوی؟...
تونی:تبریک میگم استیو!با کار خودسرانه ت چه بلایی سرش آوردی!
استیو:خفه شو تونی...میدونم چیکار کردم!
ناتاشا سمتشون اومد,خم شد و نبض باکی رو گرفت,چهره ش تو هم رفت و گفت:من گفتم انجامش نده!
استیو:مگه...چیشده؟...
ناتاشا بلند شد و گفت:زنده س ولی نمیتونم صددرصد بگم فلج نشده...
همون لحظه چشمای باکی که سرش روی پاهای استیو بود تکونی خوردن و باز شدن
استیو:با..باکی...عزیزم خوبی؟!
تونی سمتش خم شد و گفت:هی بدنتو حس میکنی؟
استیو:این چه حرفیه تونی!
ثور به دیوار تکیه داده و حرفی نمیزد,لوکی سمتشون اومد و کنار باکی نشست,دستشو گرفت و کمی فشار داد و گفت:حسش کردی؟
باکی:آ..آره...
لوکی زانوی باکی رو گرفت و فشاری بهش وارد کرد و گفت:این چی؟
باکی:آره حس میکنم...عین قبل!
استیو از سر خوشحالی باکی رو تو بغلش فشرد و گفت:میدونستم!
ناتاشا زیرلب فحشی داد و سمت کاغذی که از دست باکی افتاده بود رفت
بازش کرد و به خوندش....
لبخندی رو لباش شکل گرفت,تونی و لوکی داشتن به باکی تد بلندشدنش کمک میکردن و استیو تنها ایستاده بود
سمتش رفت و کاغذو دستش داد
استیو:این چیه؟
ناتاشا با لبخند گفت:کاری که باید تو مرحله ی بعد انجام بگیره!
استیو به کاغذ تو دستش نگاه کرد و جمله ای که خوند نفسش رو بند آورد...
(تونی و باکی,باهم کارایی انجام میدن,جلوی استیو و لوکی,ولی رابطه نه...)
کاغذ از دست استیو افتاد,تونی نگاهشو به استیو داد و گفت:هی تو اون فاکی چی نوشته بود؟!
استیو که از شدت عصبانیت میلرزید با خشم داد زد:نوشته بود جلوی من باید با باکی عشقبازی کنی!!!
چشمای تونی تا ته باز موندن
باکی متعجب و شوک زده به استیو نگاه میکرد
لوکی سری تکون داد و گوشه ای به دیوار تکیه داد
تونی از جا بلند شد و برای اطمینان یبار دیگه کاغذ رو خوند,خشمگین رو به یکی از دوربین ها داد زد:لعنت بهت...مادرفاکر...
باکی هم عصبانی و ناراحت,گفت:من انجامش نمیدم!مهم نیست هرچی میخواد بشه!
ناتاشا قدم زنان گفت:طبق روند بازی باید هرچی میخونیم تو این مرحله انجام بدیم!مثل بوسه ی ثور و لوکی...
باکی داد زد:من انجام نمیدم ببینم میخواد چی بشه!
تونی:منم همینطور!
همون لحظه از دیوار های چهارطرف,نیزه های تیزی بیرون زد و رفته رفته هم بیشتر بهشون نزدیک میشد
ناتاشا وحشت زده جیغ زد:یالا باید بگین انجامش میدیم وگرنه هممون توسط این نیزه ها به سیخ کشیده میشیم!
ثور:این مرحله..بین کسایی اتفاق میفته که بهم حس ندارن...یا حداقل حسشون بهم متقابل نیست!مثل منو لوکی!شما هردوتون کسیو دارین که عاشقشین و این مرحله میخواد رابطه هارو بهم بزنه!
تونی:من نمیتونم!
ناتاشا داد زد:میخواین هممون بخاطر قبول نکردن شما احمقا برای یه کار بمیریم؟
تونی تا خواست جوابشو بده لوکی گفت:قبول کن تونی...
باکی به استیو نگاه کرد,استیو با غم فراوون تو نگاهش سر تکون داد و گفت:چاره ی دیگه ای نداریم...
همدن لحظه تونی به ناچار داد زد:خیلی خب لعنتی...انجامش میدیم!

Re-cutWhere stories live. Discover now