Part 48

104 13 0
                                    

استیو سرشو به سمت مخالف برگردونده ولی میدونست داره چیکار میکنه,قاشق رو تا ته تو چشم و حدقه ی شارون فرو کرده و با نهایت توان میچرخوندش صدای لزج کنده شدن چشم و حدقه ش رو میشنید
۱۰ دقیقه زمان براش باقی مونده بود
وقتی برای بار دوم صدای سرفه ی وحشتناک باکی رو از پشت شیشه ها شنید
قاشق رو با فشار بیرون کشید
سرشو برگردوند و چشم کامل شارون رو روی قاشق دید
عوق زد ولی چیزی بالا نیاورد,بدون اینکه به چشم توی قاشق نگاه کنه سریع سمت جعبه دوید و چشم رو داخلش انداخت
دوباره سمت شارون برگشت و رو به باکی داد زد:طاقت بیار باک...میارمت بیرون!
مجرای تنفسی باکی از اون گاز پر شده بود و نفس کشیدن براش سخت و سخت تر میشد
سعی میکرد کم نفس بکشه تا حجم کم تری از گاز هم وارد ریه هاش بشه
با وجود همه ی اینا,سرش گیج میرفت و احساس حالت تهوع داشت که موقع مسمومیت با گاز تو بدن به وجود میاد
استیو زیرلب زمزمه کرد:متاسفم...متاسفم شارون!...
سپس قاشق خونی رو از زیر وارد چشم چپ شارون کرد,مثل قبلی قاشق رو چرخوند و چشم رو درآورد
باز عوق زد,ناگهان دقیقه شمار بوق بلندی زد,استیو بخاطر صدای ناگهانی بوق ترسید,قاشق تو دستش لغزید و چشم زمین افتاد
به دقیقه شمار نگاه کرد
۸ دقیقه زمان داشت
خم شد,و با دست چشم رو برداشت,لزج و چسبنده بودن چشم بدنش رو لرزوند
سمت جعبه دوید و چشم رو داخلش انداخت
انبردست رو برداشت,این قرار بود دردناک ترین بخش زندگیش باشه...
باکی جلوی بینیش رو گرفته بود تا کمتر نفس بکشه,با دیدن استیو جلوی شیشه,به سختی از جا بلند شد و سمت شیشه رفت
استیو با دیدن باکی,بغض کرد,گفت:به هر قیمتی نجاتت میدم
سپس انبردست رو بالا برد
باکی وحشت زده به شیشه کوبید و گفت:استیو...نه...
استیو بی توجه به التماس های باکی,انبردست رو داخل دهنش برد و سرش رو قفل یکی از دندون های ردیف پایینش کرد
باکی با وحشت به استیو نگاه میکرد و کاری از دستش برنمیومد
استیو چشماشو بست و با یه حرکت محکم,دندونش رو کشید
فریادی سرشار از درد کشید
درد وحشتناکی وجودش رو پر کرد
دهنش از خون پر شد,و از لب هاش پایین ریخت
اشکی از چشم باکی ریخت,دیدن درد کشیدن عشقش قلب اونم به درد آورده بود
استیو خون دهنش رو تف کرد,به سختی سمت جعبه رفت و دندونش رو داخلش انداخت
میخواست برای بار دوم انبردست رو سمت دهنش ببره ولی حالش از مزه ی شور خون بهم خورد,خم شد و خونی که از مجرای گلوش ناخواسته به شکمش ریخته شده بود رو بالا آورد
سرگیجه ی باکی اونقدر شدید شده بود که دیگه نتونست دور و بر رو ببینه,احساس خفگی شدیدی میکرد,ریه هاش برای ذره ای هوای سالم تمنا میکردن,خواست به شیشه بکوبه و به استیو بگه بس کنه بیشتر به خودش درد نده,اون در هرحال میمیره
ولی نتونست,چشماش سیاهی رفتن و زمین افتاد
استیو بعد از اینکه هرچی داخل شکمش بود رو بالا آورد
اول نگاهش به دقیقه شمار افتاد
۳ دقیقه زمان!!!
سپس نگاهش به پشت شیشه افتاد
وقتی نتونست باکی رو ببینه وحشت زده به شیشه کوبید و اسم نفسش رو صدا زد ولی وقتی جوابی نگرفت
جنون بهش دست داد,انبردست رو وارد دهنش کرد و روی یکی دیگه از دندون هاش قفل کرد
مثل دفعه ی قبل توان نداشت,درد تا مغز استخونش رو میسوزوند
ولی محبور بود...وگرنه باکی رو از دست میداد...این دفعه نه توی رویا...بلکه تو واقعیت...
چندبار انبردست رو به چپ و راست چرخوند,خون از کناره ی لثه هاش عین آبشار پایین ریخت
از شدت درد روی زانوهاش افتاد ولی دستاش انبردست رو رها نکرده بودن
۱ دقیقه باقی مونده بود که به سختی دومین دندونش رو هم کشید
کل دندوناش و دهنش با خون رنگ شده بودن
خون دهنش رو تف کرد ولی خون دوباره از محل کنده شدن دندوناش,تو دهنش پر میشد
سینه خیز خودشو سمت جعبه رسوند و دندونش رو داخلش انداخت
در باز شد
استیو با تکیه به دیوار بلند شد و با بدن لرزون از شدت درد از اتاق بیرون رفت....

Re-cutWhere stories live. Discover now