Part 23

140 28 3
                                    

سر تفنگ رو روی شقیقه ش گذاشت و شلیک کرد ولی لوکی سریع سمتش پرید و گلوله بجای اینکه مغز باکی رو سوراخ کنه به هوا پرت شد,باکی افتاد زمین و لوکی هم روش
تونی سمتشون دوید و با نگاه فهمید که لوکی سالمه,خیالش راحت شد
با کمک لوکی تفنگ رو از دست باکی بیرون کشیدن
تونی تفنگ رو تو دست فشرد و عقب تر رفت
باکی:برو اون ور لوکی باید تمومش میکردم
لوکی:خفه شو میخواستی چه غلطی کنی؟خودتو بکشی؟
باکی با بغض گفت:اگه تمومش نکنم ازم میخوان شماها رو بکشم!بهت التماس میکنم تفنگو بهم بده
تونی:خفه باکی...تفنگو بهت پس بدم که بشم قاتلت؟
لوکی از روی باکی بلند شد و گفت:پاشو...اونا نمیتونن کاری کنن ما پیشتیم
باکی آهسته از جا بلند شد و چهار زانو روی زمین نشست
نفس نفس میزد و نمیدونست چی در انتظارشه...
ناتاشا همونطور که سر استیو رو به سینه میفشرد گفت:بیاین کمک کنین...داره همینطوری ازش خون میره
تونی سمتش رفت,نگاهی به بازوی سوراخ شده ی استیو انداخت و گفت:شت...اگه وندا بود درستش میکرد...
ناتاشا:بابای من دکتر بود...یچیزایی ازش بلدم...
تونی:یعنی میتونی گلوله رو دربیاری بخیه بزنی؟!
استیو که هنوزم نیمه هوش بود دستشو تکون داد و دست تونی رو چسبید
تونی:چیشده استیو؟بگو...
استیو:نم..نمیخوام...نات...برام...کا..کاری...کنه...
تونی متعجب بیشتر سمتش خم شد,ناتاشا هم با نگاهی پر از سوال بهشون خیره شد
تونی:چی؟..چرا؟..از بین ما فقط اون بلده وگرنه میمیری
استیو:میدونی...باکی...چی درگوشم...گفت...بهم گفت...اون شب...که ویدیوشو دیدین...شب قبلش...ناتاشا خونمون بود!
تونی چشماشو تا حدقه باز کرد و گفت:یعنی میگی ناتاشا دوربین رو تو خونتون کار گذاشته بود؟!!
ناتاشا با عصبانیت به باکی نگاه کرد و گفت:تو پیش خودت چی فکر کردی؟چون من شب قبل خونتون بودم یعنی من دوربینو کار گذاشتم؟!
باکی:آره بنظر من کار توئه!
ناتاشا خنده ی عصبی کرد و با تمسخر گفت:این تویی که حلو همه به کسی که مثلا عشقته شلیک کردی نه من!حتما یچیزی توی تو دیدن که بهت همچین دستوری دادن!
کمی مکث کرد و بعد گفت:اوه و یا نه...شاید دستوری از کسی نگرفتی داری دروغ میگی..میخواستی هممونو بکشی تا ببیننت و از اینجا بیرون بری!
لوکی داد زد:بسه دیگه!
ناتاشا:چشاتونو باز کنین قشنگ نگاه کنین!همچیز زیر یر خودشه...حتی الکی میخواست به خودش شلیک کنه!
سپس تفنگو از دست تونی بیرون کشید و گلوله هاشو بیرون ریخت و گفت:ایناها ببینین...اولین گلوله ش که به استیو شلیک کرد واقعی بود ولی دومی که میخواست به خودش شلیک کنه مشقی بود!
تونی و لوکی به گلوله ها نگاه کردن
باکی متعجب گفت:من...من نمیدونستم...
تونی خم شد تا باقی گلوله ها که واقعی بودن رو برداره و گفت:باشه بسه خیلی خب!
لوکی:اصلا تو از کجا میدونستی گلوله ی مشقی توشه؟
ناتاشا به گلوله ای که باکی موقع شلیک به خودش از تفنگ بیرون افتاده بود اشاره کرد و گفت:مثل اینکه یادت رفته من یه زمان به سربازا آموزش های جنگ میدادم؟دیگه بنظرم فرق گلوله ی واقعی و مشقی رو بفهمم...
باکی تا خواست حرفی بزنه,گردن و ستون فقراتش تیر کشیدن و صدایی تو مغزش شنید,صدا شاید ضعیف و مبهم بود ولی نیشد بعضی از کلماتش رو شنید:تفنگ....ناتاشا....بکش....
تونی گلوله هارو داخل تفنگ برگردوند,استیو بی هوش بود,تونی گفت:یالا نات الان فقط تو میتونی نجاتش بدی!
ناتاشا سر استیو رو زمین گذاشت و گفت:خب..تونی اون جعبه کمک های اولیه هندز پیشته؟
تونی سریع به سمتی رفت و با جعبه ای که از همون اتاق دوم آورده بودن رو به نات داد
ناتاشا به وسایل نگاه کرد و گفت:کمکتو نیاز دارم تونی
تونی:هرکاری براش میکنم...
لوکی سمتشون رفت و گفت:منم کمک میکنم
تونی از جا بلند شد,دست سالم لوکی رو گرفت و سمت دیگه ای برد گفت:تو همینجا میمونی...نمیخوام بیشتر از این صدمه ببینی...
اینو گفت و روشو برگردوند تا بره ولی لوکی دستشو گرفت,تو چشاش خیره شد و گفت:منم نمیخوام تو چیزیت شه...
تونی:فکر..فکر کردم...دیگه برات مهم نیستم...
لوکی:یه سوءتفاهم نمیتونه تو رو از دست من راحت کنه!
سپس دست تونی رو سمتش کشید و لب هاشو روی لب هاش گذاشت,شاید بوسه ی کوتاهی بود ولی برای تونی قدر دنیا ارزش داشت...
ناتاشا جیغ زد:تونی بیا...کمک میخوام...
تونی رو به لوکی لبخند زد و گفت:دوست دارم...
سپس سمت ناتاشا دوید
لوکی رفتنشو تماشا کرد و اونم زمزمه وار گفت:منم دوست دارم....
تونی و نات شدیدا مشغول جراحی بودن
نات عرق پیشونیشو پاک کرد و گفت:پنس رو بده بهم
تونی پنس رو از تو جعبه برداشت و دست نات داد
نات با دقت شدیدی پنس رو وارد سوراخ گلوله کرد و گلوله رو گرفت و آهسته بیرون کشیدش
گلوله ی خونی رو توی ظرف انداخت و از تونی نخ بخیه و سوزن گرفت
باکی برای بار سوم اون صدا رو تو مغزش شنید
میخواست نادیده ش بگیره ولی میدونست نمیتونه
زیرلب زمزمه کرد:خفه شو...اینکارو نمیکنم...
لوکی صداشو شنید,سمتش رفت و گفت:چی شده؟...
ولی باکی بی توجه به لوکی زیرلب به زمزمه هاش ادامه داد
لوکی جلوش خم شد و گفت:هی..آروم باش استیو خوب میشه...چیزی نیست!
ناتاشا از گوشه ی چشم نگاهش به باکی و لوکی افتاد و بلند گفت:ولش کن لوکی...مثل شلیک به خودش داره ادا درمیاره!
لوکی تا خواست حرفی بزنه,باکی شروع به لرزیدن کرد
هر سه با تعجب و وحشت بهش زل زدن
لوکی سمتش رفت و سعی کرد با گرفتن شونه هاش ثابت نگهش داره ولی لرز بدنش اونقدر شدید بود که نمیتونست نگهش داره,با وجود لرز شدیدش داد زد:من...اینکارو...نمیکنم!
لوکی داد زد:چه مرگت شد؟به خودت بیا!
کف سفید رنگی از دهنش سرازیر شد و مردمک چشاش بالا رفتن
لوکی وحشت زده داد زد:تونی بیا کمک...
تونی سریع بلند شد و سمتشون دوید,باکی آروم گرفت و بی هوش تو بغل لوکی افتاد
تونی با خشم داد زد:آها نکنه اینم بازی بود نه ناتاشا؟!

Re-cutWo Geschichten leben. Entdecke jetzt