Part 47

77 12 1
                                    

استیو
با درد شدیدی که تو پشت سرش پیچید چشماشو باز کرد
دور و بر رو تار میدید ولی سرما و یخبندون رو حس نمیکرد و همین نشون میداد تو یه جای سربسته س...
روی صندلی نشسته و دستاش,پشتش بسته شده بودن
دیدش که بهتر شد,دور و بر رو از نظر گذروند
تو یه اتاق بود...چهار دیوار دورتادورش هم پر از دست نوشته و رد دست های خونی بودن...
دیوار جلوی روش,شیشه ای بود و میشد اتاق روبه رویی رو دید
چندبار پلکاشو بهم زد تا تونست بهتر ببینه و متوجه شد تو اتاق روبه رویی,باکی به صندلی بسته شده و سرش پایین بود
با دیدن باکی,بلند داد زد:هی...باکی...باکی..صدامو میشنوی؟...
ولی باکی حرکتی نکرد
استیو وحشیانه سعی کرد تا دستاشو باز کنه,ناگهان دستش به دست کس دیگه ای خورد,شوک زده فهمید پشت سرش هم یکی دیگه بسته شده بود
گفت:هی...هی صدامو میشنوی؟...
ولی وقتی جوابی نگرفت,عصبی شد,تمام توانش رو تو دستاش ریخت و طنابو باز کرد,از روی صندلی بلند شد ولی بخاطر سرگیجه به دیوار تکیه داد,تو همون حالت ناگهان چشمش به کسی که مشت سرش بسته شده بود افتاد
آهسته جلوش رفت و با دیدن چهره ی رنگ پریده و سفید شارون از ترس زمین افتاد,نفس نفس میزد و چیزی که میدید رو باور نمیکرد...اینکه دوستای مرده ت رو دوباره ببینی نهایت زجر کش کردن بود....
از وسط پاهای شارون تا کمرش شکافته شده و اعضای داخلش آویزون بودن...
بخاطر بوی بد,جلوی بینیش رو گرفت,با بدن لرزون از جا بلند شد و خودشو به شیشه رسوند
چندبار پشت سرهم به شیشه کوبید و اسمشو صدا زد تا باکی بیدار شه ولی تفاوتی تو وضعیت باکی ایجاد نشد
رد خشک شده ی خون که از پیشونیش تا زیر چونه و گردنش ریخته شده بود,دیده میشد
قلب استیو با دیدن تیکه ای وجودش تو اون وضعیت فشرده شد,باید کاری میکرد...
صندلی که بهش بسته شده بود رو برداشت و به شیشه کوبید ولی شیشه جنس محکم و نشکن بود,صندلی رو عصبانی زمین کوبید,فریاد زد:روانیا...هرکاری خواستین باهامون کردین ولمون کنین...
میدونست بعد از جنگی که با اون ۴ نفر داشتن,و شکستشون,دوباره برشون گردونده بودن همون ساختمون لعنتی...
درمونده بود,چیکار باید میکرد؟
در خروجی از جنس آهن بود و از پشت قفل بود
شیشه ی بین اون و عشقش,نشکن بود
تو یه اتاق با جنازه ی دوستش گیر افتاده بود
ناگهان متوجه تیکه کاغذی زیر صندلی شارون شد...
باید سمتش میرفت
کمی دورتر از شارون روی زمین به طور سینه خیز دراز کشید,دستشو تا حد امکان دراز کرد و کاغذ رو برداشت,سریع عقب کشید و کاغذ رو خوند
(برای رفتن از این اتاق و نجات دادن کسی که دوستش داری,باید چشمای جنازه ی تو اتاقت رو دربیاری و ۲ تا از دندون هاتو بکنی,سپس همه شو توی جعبه ی فلزی که کنار در خروجی متصله بندازی تا در اتاقت باز شه و عشقت نجات پیدا کنه,بیست دقیقه زمان داری,اگه موفق نشی,گاز مونوکسید کربن از دریچه هایی که تو اتاق باکی هستن پخش میشن و شاهد مرگش خواهی بود)
کاغذ از دستش افتاد و روشو سمت باکی برگردوند
استرس و وحشت از سرتاپاش میریخت
دقیقه شمار روی دیوار شروع به شمارش معکوس کرد
باید کاری میکرد وگرنه عشقش رو جلوی چشماش از دست میداد
سمت جعبه ی فلزی کنار در رفت,کنارش روی زمین,یه قاشق و یه انبردست وجود داشت...
معده ش بهم ریخت,با فکر اینکه اون قاشق برای درآوردن چشمای شارون و انبردست برای کندن دندون هاش باشه....
۱۷ دقیقه زمان داشت...
دستای لرزونش رو سمت قاشق برد,زانوهاش میلرزیدن
سمت شارون رفت...
با چشمای باز و خشک شده ی شارون مواجه شد
آب دهنش رو به سختی قورت داد,نمیتونست...
بدن باکی تکونی خورد و چشاش باز شدن
گردن و پیشونیش از درد تیر کشید,ناله ای کرد,سرشو به سختی بالا گرفت و از شیشه استیو رو دید....
استیو هم متوجهش شد,سمت شیشه اومد,داد زد:باکی..هی صدامو میشنوی؟
باکی:آ..آره...اس..استیو...چه اتفاقی..افتاد؟
استیو:دوباره برمون گردوندن به ساختمون...نگران نباش...الان میام پیشت...
باکی سرفه ای کرد,گفت:این...چه بوییه؟..احساس نفس تنگی دارم....
خون به چشمای استیو اومد,گفت:سعی کن دستاتو باز کنی...من کار دارم...
قاشق رو تو دستش فشار داد,سپس سمت شارون رفت
باکی:هی..استیو...میخوای چیکارکنی؟
استیو حرفی نزد,جلوی شارون ایستاد,دستاش میلرزیدن
باکی به سختی دستاشو باز کرد,ولی نتونست سرپا بایسته
گیج میزد,افتاد زمین ولی با تکیه به دیوار بلند شد,در اتاق اونم قفل بود
۱۴ دقیقه
رفته رفته اون بوی خاص غلیظ و غلیظ تر میشد,دیگه فهمیده بود قراره با گاز کشنده ای بمیره...
هیچ دریچه ای هم تو اتاق دیده نمیشد که بشه با چیزی جلوش رو پوشوند,دریچه ها به طور مخفی تو اتاق بودن
باکی سمت شیشه رفت,به شیشه کوبید و گفت:استیو...داری چیکارمیکنی؟
استیو با چشمای خون گرفته ش به باکی نگاه کرد,سپس قاشق رو از از پایین پلک های شارون,وارد چشمش کرد....

Re-cutWhere stories live. Discover now