Part 61 (End)

181 20 11
                                    

خون ثور از سر و صورتش سرازیر شده بود و تیکه های گوشتش روی سر و صورت تونی پخش بود
استیو داد زد:ثور...ثور نههههه
باکی از گوشه ی چشمش اشکی ریخت و چشماشو بست
رنسوم وحشت زده به جسد بی جون ثور نگاه میکرد
قفسه ی سینه ش ترکیده,دنده هاش یا شکسته یا به سمت مخالف خم شده بودن,چیزی از قلبش باقی نمونده بود
قسمت پایین فکش هم تو انفجار کنده شده بود
نگاه وحشت زده ش رو به تونی دوخت که صورتش با خون ثور رنگ شده بود
سپس گفت:او...اون...ترکید...
تونی حرفی نزد
رنسوم عصبی شد,گفت:تو نگفته بودی قراره اینطوری بکشیش!
چشمای استیو تا ته باز شدن,بدنش لرزید,گفت:رن..رنسوم؟
رنسوم هنوز عصبی بود گفت:چیه؟
استیو ناباورانه و شوک زده گفت:ت..تو...
رنسوم سریع گفت:چی؟نه نه...من هیچ ارتباطی با قتلایی که تونی میکنه ندارم!من فقط....
ناگهان باکی داد زد:فقط ده دقیقه وقت داریم میخواین به حرف زدن بگذره؟
استیو روشو سمت باکی برگردوند و گفت:فقط هردوتون دعا کنین زنده از این اتاق بیرون نرم...
تونی عصبی تر شده بود,هم لو رفته بود و هم کسی که مصوب این قتلاش بود داشت تحدیدش میکرد!!
باکی نفس عمیقشو با صدا بیرون داد و سعی کرد پایه های صندلی استیو رو ببینه ولی با وجود اون چنگالی که زیز گردن و کتفش بود تقریبا غیرممکن بود
استیو:من نگاه میکنم!
باکی:نه نگاه نکن!
استیو کنایه وار گفت:بعضیام که عددو میدونن نمیگن تا زجرکشیدن بقیه رو ببینن!
تونی عصبی گفت:من هیچی نمیدونم!دونفر دیگه ایم مرحله رو اداره میکنن قرار نبود اینطوری شه!
استیو:حیف!نقشه هات نقشه بر آب شد!
تونی خواست چیزی بگه ولی با صدای سوراخ شدن کتف باکی توسط اون چنگال سکوت کرد
استیو:نکن باکی...مهم نیست بمیرم خودم عددو میبینم!
باکی:برای خودت مهم نیست بمیری برای یکی دیگه مهمه پس خفه شو
شونه های باکی از شدت نفس نفس زدن به سرعت بالا پایین میرفت
از کتف و گردنش خون تیره رنگی سرازیر بود
خواست بیشتر سرشو خم کنه ولی استیو سریع تا جایی که بتونه عدد روی پایه صندلیو بخونه خم شد و عددو دید
ولی ناگهان برق با ولتاژ قوی به بدنش هجوم آورد و شروع به لرزیدن کرد
باکی با وحشت داد زد:استیو...تونی لعنتی یکاری کن!
تونی:نقشه همین بود...بذار بمیره!
رنسوم عصبی خودشو تکون داد تا بلکه بتونه صندلی که بهش بسته شده بود رو بشکونه
برق قطع نمیشد,تا حدی که از دهنش کف سرازیر شد
رنسوم موفق شد و صندلی شکست,سریع از جا بلند شد و سمت ژنراتور رفت,ممکن بود خودشم برق بگیره ولی با زدن چندتا لگد از کار انداختش
تونی:چه غلطی میکنی؟
سپس سمت استیو رفت,بی هوش بود,تکونش داد,سیلی به صورتش رد تا چشماشو باز کرد
باکی از خوشحالی اینکه استیو طوریش نشده بود اشک به چشماش اومد و لبخند زد
استیو با گیجی گفت:چیشد...آخ همه ی بدنم درد میکنه
رنسوم:یکم دیر میومدم خودتو به فاک میدادی برادر!
باکی:رنس فقط ۲ دقیقه مونده بحنب!
رنسوم به عدد روی پایه های صندلی استیو نگاه کرد و سریع سمت در خروجی رفت و عددو وارد کرد
دستای همشون باز شد
رنسوم درو باز کرد و پشتش جنگل و جاده نمایان شد
باکی دست استیو رو گرفت و دور گردنش انداخت و هردو سمت در رفتن
تونی از جا بلند شد,با آستینش صورت خونیش رو پاک کرد
و به سمت در رفت
باکی و استیو که به جاده رسیدن,استیو گفت:تموم شد...حالا
تونی حرفشو قطع کرد و گفت:یه مرحله مونده!
باکی به تونی نگاه کرد,گفت:ن..نه خواهش میکنم...
تونی خندید و گفت:اگه به خواهش کردن بود باید همون مرحله ی اول تمومش میکردم!
استیو دستشو از دور گردن باکی برداشت و سمت تونی رفت,چشم تو چشم هم
گفت:چرا؟...فقط میخوام دلیل کوفتیتو بدونم
تونی پوزخندی زد,دستشو سمت لب های استیو برد و انگشتشو روشون کشید,گفت:یادته اینا مال کی بودن؟
استیو دست تونی رو پس زد و گفت:بس کن
تونی به باکی اشاره کرد و گفت:میدونه...نگران نباش!
استیو به باکی نگاه کرد,سرش پایین بود و لب پایینشو به دندون میگرفت
تونی:یادته چطور ولم کردی؟
استیو:ببین تونی
تونی داد زد:گفتم یادته؟
استیو سکوت کرد
تونی:بایدم یادت باشه!اینکه چطور خوردم کردی!منی که برات میمیردم...میدونی تو اون چند ماهی که مثلا مسافرت بودم در حقیقت کجا بودم؟!
وقتی سکوت استیو رو دید,با بغض داد زد:تیمارستان بودم!
به قفسه سینه ی استیو مشت زد و گفت:بخاطر تو!
بغضش باعث شده بود صداش بلرزه,ادامه داد:تو دلیل این هیولایی که الان هستمی!تو قاتل اون تونی شاد و عاشقی و خالق این عوضی روانی هستی!
استیو:من...متاسفم تونی! ولی..
تونی خنده ی عصبی سر داد و گفت:متاسفی؟با متاسف بودن تویه لعنتی الان قلب شکسته ی من میچسبه؟
رنسوم سمت باکی رفت و گفت:تو انتخابتو کردی؟
باکی:از چی حرف میزنی؟
رنسوم:بین منو استیو...
باکی متعجب به رنسوم نگاه کرد و گفت:عقلتو از دست دادی؟من هیچوقت استیوو تو گزینه های انتخابم نمیذارم چون وقتی عاشق یکی باشی تو گزینه ها نیمذاریش!
تونی و استیو هنوز درحال حرف زدن بودن
باکی خواست سمت دیگه ای بره ولی رنسوم محکم از مچ دستش گرفت و سمت خودش کشیدش,گفت:وادارم نکن...
باکی:چی؟هان؟من دوست ندارم!
حقیقت تلخ عین سیلی تو صورت رنسوم فرود اومد...
هرچند قبلا این حقیقتو میدونست ولی تا حالا از زبون خود باکی نشنیده بود...
دستش دور مچ باکی شل شد,باکی نگاهش کرد و حرفی نزد,راهشو سمت استیو کج کرد و رفت
از بازوی باکی گرفت و گفت:بسه بیا بریم
تونی:کجا برین باکی؟تازه مرحله ی موردعلاقم رسیده!
سپس از تو جیبش تفنگی درآورد و سمت پیشونی استیو گرفت و گفت:فقط میتونی با ماشین حمل جسد برگردی به شهر!
باکی:نه تونی خواهش میکنم بهش کاری نداشته باش
استیو:تونی...میدونم...من خیلی اذیتت کردم ولی منم بعد از حال خوشی نداشتم...برای منم سخت گذشت
تونی:خفه شو خبرش میرسید هر شب با یکی بودی!
باکی دستشو محکم تر دور بازوی استیو پیچید و کنار کشیدش طوریکه تفنگ تونی روی پیشونی باکی قرار گرفت,گفت:بجاش منو بکش!
استیو خواست حرفی بزنه ولی رنسوم از پشت لگدی به کمرش زد و باعث شد بیفته زمین
سپس روش نشست و شروع به مشت زدن بهش کرد همزمان با مشت زدن بهش میگفت:لعنت بهت...از بچگی هرچیزی که میخواستمو ازم میدزدیدی....نمیذارم عشقمم بدزدی!
تونی با لبخند ایستاد و نگاه میکرد
باکی داد زد:ولش کن رنسوم! بسه!
ولی وقتی دید رنسوم بس نمیکنه در کثری از ثانیه سنگی از روی زمین برداشت و چند بار به سر رنسوم زد
خون از سرش جاری شد و به پشت زمین افتاد
استیو با سر و صورت خونی نفس نفس میزد
تونی با خشم داد زد:چه غلطی میکنی؟
باکی بالای سر رنسوم نشست,قصدی فقط بی هوش کردنش بود نه چیز دیگه ای...
گفت:ر..رنس..
رنسوم لبخندی زد,با نهایت توانی که براش مونده بود سرشو سمت استیو که کمی دورتر از خودش افتاده بود برگردوند و چشم تو چشم برادرش خیره شد
اشکی از گوشه ی چشم استیو ریخت,هم خونش,برادرش درحال مرگ جلوی چشماش بود و کاری از دستش برنمیومد
رنسوم دهنشو باز کرد و با آخرین توانش گفت:باکی...رییس دومه....
سپس سرش سمتی خم شد و چشاش باز موندن...
استیو چیزی که شنید رو باور نمیکرد...این حجم از شوک اونم تو یه زمان براش خیلی زیاد بود...
باکی روشو سمت استیو برگردوند و باهم چشم تو چشم شدن
استیو به چشمای باکی زل زد,چرا حس میکرد چشمای آبی که همیشه تشنه ی نگاه کردن بهشون بود الان دیگه غریب بودن؟
باکی از جا بلند شد,تونی سمتش اومد و کنارش ایستاد
استیو هم سرپا ایستاد و ناباورانه به دونفری که زندگیشو تباه کردن نگاه کرد
تونی:خیلی هم عجیب نیست نه استیو؟...باکی هم اتاقی من تو تیمارستان بود بخاطر مشکلات خودش اون تو افتاده بود و به من ربطی نداره ولی بعدش بهم مربوطه...از اونجایی که هم اکیپی بودیم و بعضی جاها تو زندگیش دستشو گرفته بودم بهم مدیون بود...کار راحتی بود باهم نقشه کشیدیم که من انتقام قلب شکستمو ازت بگیرم...اینطوری شد که باکی با نقشه بهت نزدیک شد و حتی خودش بهت پیشنهاد رابطه داد و تو هم برای فراموشی گذشته ت قبول کردی ولی کل وقتیکه باهاش بودی رو به کابوس تبدیل کردی...کاری کردی هرشب زجر بکشه ولی بخاطر نقشه مون ذره ای دم نزد...خوشبختانه بعد از چند وقت عاشقت کرد...و تورو کشوند اینجا...
استیو از اونموقع به باکی زل زده بود,سرشو تکون داد و گفت:من...من عاشقت بودم!
خواست سمت باکی بره ولی تونی جلوش ایستاد و گفت:منم عاشقت بودم!..میبینی؟طعم زهر خیانت رو میچشی؟
استیو عصبی بود ولی کاری از دستش برنمیومد
تونی عقب کشید,چاقویی از جیبش درآورد و دست باکی داد و گفت:از حق خودم میگذرم...استیو تورو بیشتر از من اذیت کرد...کشتنش هم با خودت...
باکی چاقو رو تو دستش فشار داد و متقابلا به استیو نگاه کرد
ناگهان از پشت سرشون,داخل ساختمون صدای راملو اومد,گفت:تو با ما طرفی رییس!
تونی سمتشون برگشت و کیلیان و راملو رو تو چهارچوب در دید,دندوناشو بهم فشرد و گفت:حالیتون میکنم آشغالا
سپس سمتشون دوید و سه تایی داخل ساختمون باهم گلاویز شدن
باکی,چاقو به دست سمت استیو برگشت
استیو یه نگاه به چاقوی تو دست باکی و بعد یه نگاه به چشمای وحشیش کرد و گفت:تو...تو که نمیخوای منو بکشی..
باکی سری تکون داد و گفت:بهت قول نمیدم...
استیو:باکی...باک...میدونم منه عوضی خیلی اذیتت کردم..لیاقتت بودن با من نبود...اینم میدونم تو ذاتا یه قاتل نیستی...اشتباه کردی هرکی اشتباه میکنه...میتونیم...میتونیم از اول شروع کنیم....بدون نقشه ای...
باکی:بسه استیو!
استیو:نه گوش کن خواهش میکنم...من دوست دارم باکی...واقعا دوست دارم...نمیخوام...نمیخوام به هیچ قیمتی از دست بدمت...برام مهم نیست!مهم نیست چیکار کردی چون همش نقشه ی تونی بوده!نمیدونستی داری چیکار میکنی
بغض گلوی هردوشون رو فشار میداد,فک باکی میلرزید,چون نمیخواست اشکاش سرازیر شه
استیو:فقط..یه جواب...باکی...یه جواب روراست بهم بده...عشق و علاقت به منم نقشه بود یا نه؟
باکی نتونست جلوی خودشو بگیره,اشکی از چشمش چکید,چاقو از دستش افتاد و گفت:نه نبود...اولش چرا...ولی...ولی بعدش....عاشقت شدم...
چشمای استیو از اشک پرشده بودن,آروم سمت باکی قدم برداشت,دستاشو سمتش باز کرد,باکی اول نگاهی به چشمای خیس استیو انداخت و بعد سمتش رفت و خودشو تو حصار گرم بازوهای امن استیو جا داد
استیو لب هاشو روی موهای باکی گذاشت و چشماشو بست,همزمان با بستن چشاش,اشک هاش سرازیر شدن...
تونی از گردن کیلیان گرفت و تفنگو روی شقیقه ش گذاشت و رو به راملو داد زد:تفنگتو بذار زمین وگرنه میکشمش!
راملو خندید و گفت:پلیسا تو راهن!نمیتونی در بری عوضی!
تونی فکری کرد و فهمید تنها راه اینکه کسی بتونه پلیسو خبر کنه اینه که به شهر بره,همه اینجا بودن پس...پیترو زنده بود...
راملو از فرصت استفاده کرد و سمت تونی شلیک کرد ولی به بازوش خورد
هیسه ای از درد کشید,عصبی تر شد,گلوله ای تو سر کیلیان خالی کرد و مغزش رو صورت خودشو راملو پاشید,بدن بی جونش زمین افتاد
راملو با وحشت به جنازه ی کیلیان نگاه کرد,قلبش به درد اومد ولی تا خواست عکس العمل نشون بده و به سمت تونی شلیک کنه,تونی یکی دیگه از گلوله هارو سمت قفسه سینه ش شلیک کرد,سپس عصبی از کنارش رد شد و رفت...
تفنگ از دست راملو زمین افتاد,بدن نیمه جونشم زمین,کنار جنازه ی کیلیان افتاد...به سرفه افتاده بود و با هر سرفه خون از دهنش بیرون میریخت,به چشمای باز کیلیان نگاه کرد,کاش میتونست زودتر بهش میگفت که بهش حس داره...همونطور خیره به چشمای کیلیان,آخرین نفسش رو کشید.....
صدای آژیر پلیس از دوردست شنیده شد,باکی عقب کشید و وحشت زده گفت:پ..پلیس...استیو...چیکا...چیکار کنم...
استیو:چیزی نیست آروم باش!بهشون توضیح میدیم!
باکی:چیو توضیح میدیم؟کافیه ساختمونو بگردن!فیلمم هست صدام هست اثر انگشتم هست!...
استیو خواست چیزی بگه ولی صدای تونی که از دور بهشون نزدیک میشد مانع شد
داد زد:میبینم کارو تموم نکردی بارنز!
استیو جلوی باکی وایستاد و گفت:گورتو گم کن تونی!
تونی خندید,خشابش رو پر کرد و گفت:اول تو استیوی...بعدشم نوبت توئه جیمز!میدونستم انقدر بدبختی که عاشق یه کثافت خیانتکار میشی!
سپس سمت استیو نشونه گرفت ولی چراغای قرمز و آبی ماشین پلیس فضای تاریک جنگلو پر کرد باعث شد وایسته
فحشی زیرلب داد,باید فرار میکرد وگرنه دستگیر میشد و به جرم اون همه قتلی که کرده بود حتما اعدام میشد
تفنگو پایین گرفت,داد زد:هرجا که باشین تو هر سوراخی که قایم شین پیداتون میکنم و کاری میکنم جنازه تونم پیدا نشه تونی استارک نیستم اگه نکشمتون!
سپس به سمت مخالف جنگل دوید و تو سیاهی شب و شاخه های درختا ناپدید شد
باکی دست استیو رو گرفت و گفت:زودباش باید ماهم فرار کنیم!
استیو تو فکر فرو رفته بود...وقتیکه تونی تونسته بود همچین بازی وحشتناکی رو راه بندازه و این همه آدم بی گناه رو بکشه پس صددرصد میتونست اونا رو هم پیدا کنه...باید تا آخر عمرشون از سایه ی خودشونم میترسیدن...از یه طرف تونی از طرفی هم پلیس ها...از اونجایی هم که ساختمون پر از اثرانگشت و مدرک بود نمیتونستن در برن...باکی رو میگرفتن و جرمش اعدام میشد,استیو هم به جرم مشارکت با قاتل و فرار کردن حبس ابد میشد...
قرار نبود آب خوش از گلوشون پایین بره...استیو حتی دیگه پدرش رو هم نداشت که کمکش کنه,چون پدر بی رحمش به جرم عاشق هم جنس خودش شدن از خودش تردش کرده بود
صدای آژیر هرلحظه نزدیک و نزدیک تر میشد
استیو دستای باکی رو گرفت و به چشاش زل زد,تصمیم سختی گرفته بود ولی آرامششون رو تضمین میکرد
استیو:با..باکی بهم نگاه کن...نگام کن!
باکی به چشمای استیو زل زد
استیو صورت باکی رو قاب گرفت و گفت:ما هرجا بریم پیدامون میکنن...تونی یه موجود شرور و عوضیه تا مارو نکشه ول کنمون نیست...پلیسا هم مارو بگیرن تو اعدام میشی و منم حبس ابد...
باکی با بغض سرشو تکون داد ولی حرفی نزد,چون حق با استیو بود...تا آخر عمر زندگیشونو باید درحال فرار و تلاش برای زنده موندن میگذروندن اونم اگه موفق میشدن و گیر تونی و پلیس فدرال آمریکا نمیفتادن...
استیو بغض کرده بود,پرده ی نازک اشک جلوی چشماش اجازه نمیداد واضح ببینه,گفت:میدونی که دوست دارم خب؟
باکی هم اشک ریخت و گفت:میدونم...و منم دوست دارم
استیو لب های باکی رو بوسید و همزمان با بوسیدنش چاقویی که از زمین برداشته بود رو تو شکم باکی فرو کرد
بدنش لرزید و با چشمای باز و وحشت زده به استیو نگاه میکرد
چاقو رو از تو شکمش بیرون کشید و عین ابر بهار اشک میریخت,دست دیگه ش رو دور کمر باکی انداخت تا نیفته,باکی از شونه های استیو گرفت
استیو سر باکی رو به قفسه ی سینه ش چسبوند,بخاطر بغض وحشتناکی که گلوش رو فشار میداد نمیتونست حرف بزنه,ولی با تقلا گفت:منو...ب..ببخش...
باکی دیگه نتونست سرپا بایسته,بدنش سمت زمین خم شد,استیو از پشت گردنش گرفت و آهسته زمین گذاشتش
نفسای شکسته و خش دار میکشید و تمام نگاهش به استیو بود
صدای پلیس ها از کمی دورتر شنیده شد:ما اینجا رو محاصره کردیم...سعی نکنین فرار کنین!
استیو به باکی نگاه کرد,لبخندی به چهره ی رنگ پریده ی عشقش زد و چاقوی خونی رو تا دسته وسط شکم خودش فرو کرد
درد وحشتناکی تو کل بدنش پیچید,نتونست سرپا بایسته,حتی نتونست چاقو رو بیرون بکشه,دقیقا کنار باکی زمین افتاد
باکی با آخرین توان دستشو سمت استیو دراز کرد,استیو روشو سمتش برگردوند و دستشو گرفت
استیو دست دیگه ش که خونی بود رو سمت صورت باکی برد و موهاشو کنار زد,گفت:بز..بزودی...میب..میبینمت....
,از گوشه ی دهن باکی خون سمت چمن ها جاری بود,لبخند دردناکی تحویل استیو داد و چشماش آهسته بسته شدن
اشک دیگه ای از صورت استیو چکید و مثل شبنم روی چمن ریخت,صدای پای چند نفرو شنید و اینکه میگفتن:دونفر اینجان!...بیاین کمک!...................
۳ سال بعد...
همونطور که به دیوار سفید تیمارستان زل زده بود با خودش به سرنوشتش فکر میکرد....
اینکه چطور برای نجات خودشون,به عشقش و خودش چاقو زد تا بلکه از شر شیاطین زمینی خلاص شن...
به اینکه چطور بعد از ۲ هفته وقتی چشم باز کرد و خودشو رو تخت بیمارستان دید فهمید خودش زنده مونده ولی باکی نه....
بعد از فهمیدن موضوع مرگ عشقش,زندگیش,زندگی خودشم تباه شد...دهنشو بست و دیگه حرفی نزد..هیچ حرفی....
تو دادگاه رای قاضی دیوانه بودنش بود و اینطوری شد که به تیمارستان انتقالش دادن...درست همون تیمارستانی که تونی توش بستری بود....
تونی...ازش هیچ خبری نشد...نه خبر مرگش,نه خبر دستگیریش....
پرستار سفیدپوش وارد شد,گفت:یکی اومده ببینتت استیو...کار احمقانه ای نکن وگرنه بهت آرام بخش میزنم!
سپس بیرون رفت
لحظه ای بعد مرد کت و شلوار پوشیده ای که عینک دودی به چشم داشت وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست
استیو عطرش رو شناخت....سر بلند کرد و به مرد چشم دوخت
مرد عینک رو از چشمش برداشت و نگاهی به استیو کرد
تغییر قیافه ی حرفه ای داده بود تا کسی نتونه شناساییش کنه ولی برای استیو اون همیشه قابل شناسایی بود...
بعد از ۳ سال اولین کلمه رو به زبون آورد:ت...تونی...
تونی لبخندی زد گفت:سلام استیو!
سپس از جیبش تفنگی که سرش صدا خفه کن وصل بود بیرون آورد و سمت استیو گرفت,گفت:بیا بازیو تموم کنیم استیوی!....

****
خب این فنفیک هم تموم شد
ببخشید سر آپلود کردنش خیلی اذیت کردم
و ممنون از کسایی که تا به اینجا همراهم بودن ❤💋

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: May 06, 2023 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Re-cutTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang