part 10

135 29 0
                                    

همونطور با احتیاط به جلو پیش میرفتن,هنوز هم چپ و راستشون با شیشه پوشیده شده بود و تنها راهشون رو به جلو بود...
تونی:احساس میکنم این راهرو بی انتهاس!!!
استیو:نه نگاه کن یه در قرمز میبینم....
تونی با دقت نگاه کرد و گفت:خیلی دوره..قد یه نقطه ی قرمزه...
سپس ایستاد و به شیشه تکیه داد
استیو:چیشد تونی؟خوبی؟
تونی:اه...نه...درد دارم...جای بریدگی انگشت فاکیم درد میکنه...
استیو دست تونی رو گرفت و به پانسمانش نگاهی انداخت و گفت:آخ شت...این باید عوض شه...دووم بیار تا بریم بیرون
همون لحظه کل چراغ های راهرو خاموش شدن...
هرسه سرجاشون بی حرکت ایستادن
باکی لب زد:اصلا دوست ندارم دوباره اون موجود رو ببینم..
استیو دست باکی رو محکم گرفت و زمزمه وار گفت:این دفعه منم باهاتم...
چراغ ها روشن شدن
تونی به پشتش,سمت شیشه ها برگشت و بطور ناگهانی با چهره ی لوکی مواجه شد,عقب پرید و گفت:شت...لوکی؟!
لوکی از پشت شیشه از اون لبخندای همیشگی و سرشار از شیطنتشو زد و گفت:نترس تونی...منم..
استیو:صبرکن ببینم...توهم الکی هستی!!
لوکی خندید:چی؟؟یعنی چی الکی ام؟؟؟از تو اتاقی که با وندا رفتم یه در بود بازش کردم اومدم اینجا
باکی:خفه شو دروغ میگی!
تونی:ساکت شو باکی نمیبینی خودشه؟!
باکی خواست حرفی بزنه ولی استیو دستشو فشار داد تا حرفی نزنه
تونی دستشو روی شیشه گذاشت و گفت:الان یه راه پیدا میکنم بیای این طرف نگران نباش هانی...
لوکی:وایستا تونی...عزیزم..میخوام یچیزی بهت بگم و میخوام گوش کنی
تونی صاف تو چشمای سبز و زمردی لوکی زل زد و گفت:بگو عشقم...سرپا گوشم...
لوکی مکثی کرد و گفت:تونی میدونی چرا وقتی ثور گفت عاشقمه جا نخوردم؟
تونی سکوت کرد,لوکی ادامه داد:چون پنهانی باهاش رابطه داشتم...
تونی شوک زده و متعجب به لوکی خیره مونده بود
استیو:شت تونی گوش نده این لوکی نیست
ولی تونی محو حرف های لوکی شده بود
لوکی ادامه داد:من فقط بخاطر پول باهات موندم ولی بعدا که ورشکست شدی پنهانی با ثور وارد رابطه شدم...
تونی سرشو تکون داد و گفت:نه نه نه دروغ میگی..اصلا تو لوکی نیستی!!لوکیه من بهم خیانت نمیکنه گورتو گم کن!
از سیاهی پشت سر لوکی,ثور بیرون اومد و از پشت دستاشو دور کمر لوکی حلقه زد,چشمکی به تونی زد و گفت:تو واقعا فکرکردی لوکی پای تو میمونه؟!..چی داری که پات بمونه؟!
باکی به شونه ی تونی زد و گفت:هردوشون رباتن بیا بریم...
یادت نره اسم این بخش با ترس هاتون روبه رو شوید هست
استیو سمت لوکی و ثور داد زد:فاک بهتون دیگه نمیتونین مارو خر کنین مادرفاکرا...بیا بریم تونی...
تونی خیره به ثور با نفرت گفت:مهم نیست واقعی هستی یا نه ولی خداشاهده اگه دوروبر لوکی ببینمت زنده ت نمیذارم!
ثور لبخند زد,چونه ی لوکی رو گرفت و سمت خودش برگردوند و لب هاشو رو لب های لوکی کوبید...
تونی چشماشو تا حدقه باز کرد,از یه طرف میخواست باور نکنه ولی یه سمت مغز فاکیش این صحنه رو باور میکرد....
به شیشه مشت محکمی زد و گفت:میکشمت ثور میکشمت...
استیو کنار کشیدش,شونه هاشو محکم گرفت و تکون داد و گفت:به خودت بیا باور نکنشون...همش دروغه یادت نره اینجا هرچیزی ممکنه دروغ باشه!!...
تونی سعی میکرد به ثور و لوکی نگاه نکنه,نگاهشو ازشون گرفت و گفت:باشه...باشه فقط بریم... سپس به ثور و لوکی علامت فاک نشون داد
سپس به سمت در قرمز رنگ دویدن,درو با کردن و به سالن رسیدن,درو که پشت سرشون بستن تونی گفت:هنوز بقیه نرسیدن...بذار لوکی برگرده باید باهاش حرف بزنم...
استیو کمک کرد تونی گوشه ای بشینه و جعبه ی کمک های اولیه رو برداشت,باند رو تو دست گرفت و با دقت مشغول عوض کردن پانسمان دست تونی شد
تونی:ممنون استیو...
باکی گوشه ای ایستاد و به دوست پسرش که چطوری با دقت و محبت داشت پانسمان تونی رو عوض میکرد نگاه کرد
پانسمانشو که عوض کرد گفت:بذاز یکم برات آب بیارم...
رو به باکی کرد و گفت:از تو کیف ثور بطری آبشو بیار بجنب!
باکی متعجب از لحن حرف زدن استیو سرجاش وایستاد
تونی هم تعجب کرده بود
استیو که حرکتی از باکی ندید این باز بدتر از قبل تقریبا داد زد:نشنیدی؟؟گفتم بطری آب لعنتیو بیار اینجا...
باکی به چشمای متعجب تونی زل زد,تو دلش به این فکر کرد که حتما از فشار عصبی و استرسی که اون تو بهش وارد شده این رفتارا رو میکنه....
بطری آب رو برداشت و سمت استیو برد,استیو بطری رو از دستش کشید,درشو باز کرد و گفت:دهنتو باز کن تونی...
تونی:چی؟نه خودم میتونم بخورم
استیو:نه نمیتونی یه انگشتتو از دست دادی..
سپس سر بطری رو به لب های تونی نزدیک کرد و بهش آب داد سپس با گوشه ی آستینش قطره هایی که از دور لب تونی چکیدن رو پاک کرد
باکی طاقتش طاق شد,بدون حرفی رفت و گوشه ای نشست
استیو هم بلندشد تا جعبه ی کمک های اولیه رو مرتب کنه و بطری ثور رو سرجاش برگردونه
تونی به باکی نگاه کرد,خودشم از این رفتار ناگهانی استیو کم مونده بود شاخ دربیاره,با نگاهش به باکی فهموند بخدا خودش بی تقصیره!استیو خودش اینکارا رو میکنه!
باکی هم سرشو تکون داد و بی صدا لب زد:مهم نیست مثل اینکه زده به سرش..........

Re-cutWhere stories live. Discover now