Part 53

96 10 3
                                    

ثور:داریم کجا میریم تونی؟
تونی با اعصاب خوردی جواب داد:نمیدونم یه جهنمی میریم دیگه
نیم ساعتی میشد طول اون راهروی عظیم رو طی میکردن و به جایی نمیرسیدن
تونی ایستاد با دیوانگی به دیوار مشت زد و داد زد:خدا لعنتتون کنه...کثافتا همه رو ازمون گرفتین!ما رو هم بکشین تموم شه
ثور که از اول راه باکی رو تو بغل گرفته و تموم راه آورده بودتش به دیوار تکیه داد و چشماشو بست تا نفسی تازه کنه
تونی هم تو سکوت به دیوار تکیه داده و سعی میکرد به چیزی غیر از استیو فکرکنه ولی موفق نمیشد...
ثور همونطور که چشماشو بسته و سعی در پیداکردن ذره ای آرامش داشت,صدایی شنید...
صدای ضعیف و شبیه به صدای خنده...
وحشت زده چشماشو باز کرد و سعی کرد دقیق تر گوش بده
آره صدا متعلق به یه مرد درحال خنده بود....
آهسته گفت:پیس...تونی...پیس
تونی سرشو بالا گرفت و گفت:چرا پیس پیس میکنی؟
ثور گفت:هیسسس...گوش کن...
تونی ساکت شد و به صدایی که ثور شنیده بود گوش داد...
و اون هم صدای خنده رو شنید
درجا سیخ بلند شد,اون هم آهسته گفت:این دیگه کدوم فاکیه؟
ثور:نمیدونم...ولی مطمئنم یکی از هموناس...
تونی:میریم میبینیم...
سپس خیلی آهسته به سمت جایی که صدا بیشتر میشد رفتن
گاهی صدای خنده قطع میشد ولی بعد دوباره میخندید...
انگار داشت چیزی میدید و از سر مسخره کردن بهش میخندید
کمی که جلوتر رفتن یه راهروی خیلی باریک تر و انحرافی دیدن,راهرو انقدر تنگ بود که دونفر همزمان نمیشد از رد شن
و اونقدر تو تاریکی گم شده بود که اگه ددحال دویدن بودن هرگز نمیتونستن متوجه اون پیچ کوچیک بشن...
تونی با اشاره ی دست فهموند که اول خودش میره
سپس بدنشو کج کرد و وارد راهرو شد
صدای خنده بلند تر شده بود
وقتیکه به یه در سیاه رنگ رسید آهسته بشکن زد
ثور متوجه علامت شد,باکی رو بیشتر به قفسه سینه ش فشرد و از راهرو رد شد تا به تونی رسید
آهسته زمزمه کرد:ما سلاحی نداریم!
تونی:اونا نمیتونن مار و بکشن...یادت رفته؟
ثور آب دهنش رو به سختی قورت داد
تونی هم استرس و وحشت از سرو روش میریخت,دستشو روی دستگیره گذاشت و سریع درو باز کرد
داخل شدن,تونی وحشت زده گارد گرفته بود
ولی با دیدن کسی که روی صندلی نشسته بود تقریبا خشکشون زد...
تونی دستاشو پایین آورد,باورش نمیشد...
ثور هم با چشماش که تا ته باز شده بود به شخصی که روی صندلی نشسته بود نگاه میکرد
هردوشون همزمان وحشت زده گفتن
ثور:استیو؟
تونی:رنسوم؟
ثور بعد از شنیدن حرف تونی بهش زل زد و گفت:رنسوم کیه؟این...این استیوه...
تونی عصبی گفت:آه...نه تو نمیدونی...استیو یه برادر دوقلوی عوضی داره...
سپس وحشیانه سمت رنسوم رفت و یقه ش رو گرفت و خیره تو چشماش گفت:تو اینجا چه غلطی میکنی؟نکنه خود عوضیت رییسی ها؟بنال ببینم اینجا چخبره
رنسوم نگاهی به چشمای تونی انداخت,دستاشو از یقه ش جدا کرد
و رو به ثور گفت:من برادر استیوم...هیچکس حتی از وجود منم خبر نداشت چون استیو اصلا دوست نداشت برادرش رو که تو کارای خلاف بود رو به بقیه نشون بده...
سپس به تونی اشاره کرد و ادامه داد:فقط این میدونست چون یه زمان با استیو تو رابطه ی عاشقونه بودن و استیو همه چیزو بهش گفته بود!
ثور به تونی نگاه کرد,تو چشمای تونی خشم مخلوط با شرم دیده میشد...
مشتی به بازوی رنسوم زد و گفت:نگفتی تو اینجا چه غلطی میکنی؟
رنسوم به اتاق اشاره کرد و گفت:منم چندساعته اینجا زندانی ام!
تونی:چرا زر میزنی؟داشتی میخندیدی!
رنسوم به کانال کولر اشاره کرد و گفت:صدای خنده ی اون چهارتا قاتل استخدامیشونه...که البته شدن سه تا...اونا میخندن و صداش میاد اینجا
ثور:پس چرا دیگه نمیخندن؟
رنسوم شونه بالا انداخت و گفت:شاید دیگه چیز خنده داری نیست که بهش بخندن!
سپس به باکی اشاره کرد و گفت:چه بلایی سر اون اومده؟اصلا استیو کجاس؟
ثور سمت یکی از میز های بزرگ رفت,روشو خالی کرد و باکی رو روی میز گذاشت
تونی:استیوی دیگه نیست....
رنسوم به تونی نگاه کرد,از شدت عشق تونی به استیو خبر داشت و میدونست این ضربه ی بزرگی براشه...
سر تکون داد و سمت میز رفت,نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی باکی انداخت و گفت:چیشده؟
ثور:تو دکتری؟
تونی بجاش جواب داد:نه نیست ولی خیلی چیزا حالیشه!
ثور:مار نیشش زد...
رنسوم ابروشو بالا داد و دست باندپیچی شده ی باکی رو گرفت و پارچه ی خونی دورش رو باز کرد
نگاهی به جای نیش انداخت و گفت:اول باید نیش رو دربیارم دوم اینکه مار سمی نبوده...
ثور با خوشحالی گفت:یعنی نمیمیره؟
رنسوم اشاره کرد و گفت:هردوتون برین بشینین من کارمو کنم!
تونی و ثور هردو سمت صندلی ها رفتن و نشستن
تونی زمزمه وار گفت:بنظرت راست میگه؟
ثور:نمیدونم...ولی اگه واقعا کمکمون کنه نشون میده آدم خوبیه
تونی پوزخندی زد و گفت:هه!رنسوم!...آدم خوب!
رنسوم سمت کشویی رفت و پنس رو برداشت و سمت باکی برگشت
زمزمه وار گفت:ببین با خودت چیکار کردی...مگه نگفته بودم مراقب باش؟...
سپس پنس رو به آرامی وارد پوست دست باکی کرد,نیش رو گرفت و بیرون کشید
کمی خون از زخم بیرون زد,با دستمال تمیزش کرد و با باند بستش
ثور سعی میکرد رابطه ی عاشقانه ی تونی و استیو که از رنسوم درموردش شنیده بود رو پنهان کنه و چیزی درموردش نپرسه
رنسوم کنار کشید و گفت:خیلی خب تموم شد...حالا پاشین برین!
ثور:کجا بریم؟اینجا در امانیم!اونا میخوان مارو بکشن!
رنسوم:خب فکرکنم اگه بفهمن اومدین پیش من,منم میکشن!
ثور:مگه نگفتی گرفتنت؟خب بهرحال میکشنت دیگه!
تونی:ولش کن اینو پاشو به راهمون ادامه بدیم شاید یه راه دیگه ای پیدا کردیم....
ثور:نه من همینجا میمونم....خسته م هستم!
تونی چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:به درک میمونیم اینجا پیش به مرتیکه ی مرموز....
ثور روی صندلی ها دراز کشید و گفت:من یکم استراحت میکنم باشه بعدش میریم!
تونی از جا بلند شد و سمت باکی رفت,رنسوم رو کنار زد و گفت:حالش خوب میشه دیگه؟
رنسوم:چیزی نیست!
تونی:هنوز باورم نمیشه...استیو....
رنسوم حرفی نزد
صدای خر و پف ثور که بلند شد,رنسوم به میز تکیه داد و گفت:استیو کجاست حالا؟جدا از شوخی
تونی عصبی گفت:مگه نشنیدی؟میگم مرده!
رنسوم:زر نزن بابا...خوابید...نمیشنوه!حالا بگو کجاست؟
تونی نگاهی به ثور انداخت و زمزنه وار گفت:نمیدونم!فقط میدونم نمرده....
رنسوم مکثی کرد و گفت:خیلی عوضی هستیا میدونستی؟
تونی:من یا اون داداشت؟اون منو ول کرد و رفت!...اون باعث شد نصف روزای زندگیمو تو تیمارستان بگذرونم وقتی بقیه ی دوستام فکرمیکردن رفتم مسافرت!اون منو به این روز انداخت باعث شد زندگیم بخاطرش تباه شه,تو رابطمون هی دروغ گفت و خبر دادن به باباش رو هی مینداخت فردا فردا تا وقتیکه یروز به شوخی گفتم من دیگه میرم!میخواستم بترسونمش تا بلکه بره به باباش موضوع رو بگه ولی جلومو نگرفت....گذاشت برم و باورت میشه چی شد؟هرگز نه بهم زنگ زد و نه دنبالم اومد که برگردم....بعدشم که مجبور بودم جلوش چشام با این ببینمش
همزمان با گفتن این حرف مشت محکمش رو روی میز,کنار باکی فرود آورد
رنسوم دست تونی رو کنار زد و گفت:با باکی کاری نمیکنی...قرارمونم همین بود!
تونی خشمگین داد زد:تو که رییس نیستی!پس نمیتونی به منی که رییسم دستور بدی!

Re-cutOnde histórias criam vida. Descubra agora