Part 8

151 30 3
                                    

در سفید رنگ باز شد
پیترو به در اشاره کرد و گفت:بچه ها...در باز شد
استیو:من هیچ جا نمیرم...تا باکی از این در کوفتی برنگرده جایی نمیرم!
تونی:بسه استیو...در قفله و کسی قرار نیست ازش برگرده
استیو عصبی گفت:منطورت چیه؟
هان؟؟ دقیق منظورتو بگو یعنی میگی باکی مرده که قرار نیست برگرده؟؟!!
ثور:استیو ما باید بریم سالن بعدی وگرنه ممکنه در بسته شه و تا ابد اینجا بمونیم و بمیریم...شاید تو سالن بعدی باکی هم اومد کسی چه میدونه اون فرار کرده بیرون و مطمئنن نمیذاره بره پس هر راهی پیدا میکنه برگرده و مارو نجات بده...
استیو آروم شد,بغض شدیدی گلوش رو فشار میداد ولی به روی خودش نمیاورد از جا بلند شد و سمت در رفت
ثور نگاهی به تونی انداخت و گفت:این همیشه حرفاشو اشتباه میزنه و همین باعث میشه طرف نظرشو اشتباه متوجه شه
تونی:تو یکی خفه شو عشق دزد
ثور:ببند بابا...نمیدونم چطوری جرعت کردی عاشق لوکی شی...
تونی به ثور اشاره کرد و گفت:تو توی خودت چی دیدی که جرعت کردی عاشق عشق من شی؟!
ثور به قد و قواره ی تونی اشاره کرد و گفت:ساکت شو مردک کوتوله ی چیزبرگر خور
تونی عصبی سمت ثور حمله کرد
ولی لوکی داد زد:بسه هردوتون دیوونه این...تو این شرایط که معلوم نیست میمونیم یا میمیریم دارین همو جر میدین...
بعد از گفتن حرفش درد دستش برگشت,با دست دیگه ش مچ قطع شده ش رو گرفت
تونی سمتش رفت و گفت:منو ببخش...دردت گرفت باز؟
لوکی:سمت من...نیا تونی..از دستت عصبانی ام...
بعد نگاهی به چشمای ثور انداخت و سمت در رفت....
تونی تو دلش گفت:از شدت دردی که داره عصبانیه آره...
بعد رو به ثور ادامه داد:تقصیر توئه تو با حرفات حرصش میدی!
ناتاشا:بنظرم جدی بهتره جفتتون خفه شین!.............
در پشت سرشون بسته شد
وندا کاغذی پیدا کرد و بلند خوندش
(مرحله ی سوم....با ترس هاتون روبه رو شین)
تونی:خیلی خب...این جام عین سالن قبلی در زیاد داره
پیترو:بازم باید هرکی تنها بره تو یکی از اتاق ها؟!من حاضرم بمیرم ولی تنها نرم اونجا
ناتاشا:نه...دوتا دوتا میریم تو اتاق ها..دقت کنین ما الان 7 نفریم...و اینجا 4 تا در به رنگ های مختلف هست...
ثور:یکی باید تنها بره...
لوکی:خب تصمیم بگیرین چیکار کنیم....
ناتاشا کاغذ کوچیک دیگه ای روی زمین پیدا کرد و خوندش:تنها با کسی وارد اتاق شوید که به عنوان رفیق صمیمی میشناسیدش...
وندا:پس نباید با کسی که عاشقشین یا حتی برادرتون وارد اتاق شین...فقط با دوست صمیمی..
پیترو:خیلی ممنون خواهر!!
تونی:خیلی خب..استیو پاشو بریم...
سپس سمت لوکی رفت,پیشونیش رو بوسید و گفت:اگه برنگشتم بدون همیشه عاشقتم..
لوکی لبخند زد و لب های تونی رو بوسید
استیو بی حوصله از جا بلند شد و با تونی سمت در بنفش رنگ رفتن
ناتاشا گفت:بیا پیترو...
و با پیترو سمت در نارنجی رفتن...
وندا سمت لوکی گفت:میای بریم؟!
لوکی:تو برو منم زودی میام...
وندا سرتکون داد و وارد اتاق آبی شد
لوکی سمت ثور برگشت و گفت:تو تنها میری؟!
ثور خنده ی مصنوعی کرد و گفت:مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!...
سپس به سمت در سیاه رنگ قدم برداشت
لوکی مکثی کرد و بعد گفت:ثور....
ثور سمتش برگشت و نگاش کرد
لوکی:مراقب خودت باش...
لبخندی روی لب های ثور نقش بست,زیرلب گفت:تو هم همینطور...
و بعد درو باز کرد و رفت...لوکی هم وارد اتاق شد.....

Re-cutOnde histórias criam vida. Descubra agora