Part 11

161 31 3
                                    

(ثور)
پشت در یه راهروی غرق در ظلمت دید...و کمی دورتر هم نور کوچیکی درحال چشمک زدن بود
قدم هاشو آهسته چ بادقت برمیداشت چون همه جا تاریک بود
ولی ناگهان چراغ ها روشن شدن...دورتا دورش از تیغ های خونی پر بود...تیغ ها به دیوار وصل بودن و سر خونیشون سمت ثور بود...پس اگه میخواست آسیبی نبینه باید آهسته قدم برمیداشت...
خون روی تیغ ها تازه بودن و همین موضوع میترسوندش...
از پشت سرش صدایی شنید...صدای لوکی.. که دقیقا زیر گوشش زمزمه میکرد:من تورو دوست ندارم...ازت بدم میاد...گمشو از زندگیم بیرون...ازت متنفرم....
ثور میدونست این صدا متعلق به لوکی نیست...میخواست اینطور فکرکنه...
علاوه بر زمزمه های زجرآور لوکی,صدا های دیگه ای هم میشنید...
صدای پدرش:تو اونقدر مزخرفی که مادر خودتم اون ور انداختت...تو طلاق حتی یبارم سر تو بحث نکرد!
صدای تونی:تو چطوری حق عاشق شدن به عشق منو به خودت دادی؟!
صدای دوستاش وقتی که بهشون ماجرای لوکی رو گفته بود:چی؟؟؟داداش اون حتی به تو نگاه هم نمیکنه!آخه چرا باید با یکی مثل تو باشه؟!؟!...
اعصابش زیر اون همه پچ پچ داشت کم کم خورد میشد..از یه طرفی هم سعی میکرد خودشو به در برسونه بدون اینکه جاییش به تیغ ها بخوره...صداها اونقدر شدت پیدا کرده و بلند شده بودن که سردرد گرفت...ناخوداگاه دستشو محکم تکون داد و سعی کرد هرچیزی یا کسی که پشتشه رو دور کنه و داد زد:خفه شین...خفهههه...
تیغ ها ساعد,مچ و بازوشو بریدن و خون سرازیر شد...
دستشو جلو آورد و با دیدنش تمرکزش بهم خورد,از یه جایی به بعد زمین لیز میشد, بهم خوردن تمرکزش باعث شد پاش لیز بخوره و محکم روی قفسه سینه س بخوره زمین...
کل بدنش توسط تیغ ها پاره شده و خونریزی شدیدی داشت...مچ پاش هم هنگام سقوط به یکی از تیغ ها گیر کرد و پاره شد,تیغ هم توی گوشتش گیر کرد...
نمیتونست برگرده و نگاه کنه ولی هرچی بود دردش داشتچتا مغز استخونش رو میلرزوند...
صداها هنوز شنیده میشدن و تقریبا هیچ تمرکزی براش باقی نذاشته بودن... سعی کرد آهسته مچ پاشو از تیغ آزاد کنه ولی باعث بیشتر فرو رفتن تیغ تو گوشت و پوستش شد...
فریادی از سر درد کشید, کل بدنش هم خراشیده و خونی بود...
زیرلب گفت:ای.. اینجا.. اتاق.. مرگ منه...

***

(لوکی و وندا)
مثل اتاق های بقیه اینجام راهروی طولانی داشت...
چراغ های بالا سرشون روشن خاموش میشدن و فضا دلهره آور بود...
وندا:من اصلا احساس خوبی ندارم...
لوکی:عادیه...منم ندارم...
وندا:خب...باید سمت اون در بریم؟
لوکی:اوهوم...
کمی جلوتر به دوراهی رسیدن...
سمت چپ,اسم لوکی,با خون نوشته شده و سمت راست اسم وندا....
وندا:راهمون جدا میشه...
لوکی:باید به حرفای لعنتیش عمل کنیم....مراقب خودت باش
سپس از هم جداشدن...
راه وندا پر از مانکن های لخت و ناقص بود که بدن هاشون خونی و چشماشون کامل سیاه شده بودن....
وندا زمزمه کرد:چیزی نیست...آروم باش دختر...فقط عروسکن...چیزی نیست...
ترس مزخرف اون عروسک ها و مانکن ها بودن...بخصوص الان که توی تاریکی باهاشون گیر افتاده بود...
ناگهان صدایی شنید,آهسته به پشتش برگشت,یکی از مانکن ها که صورتش کاملا باند پیچی شده بود تکون خورد و دنبال وندا به راه افتاد...
وندا از ترس جیغی زد و به سمت جلو دوید...وسط راه پاش پیچ خورد و افتاد زمین...
اون زن هم بهش رسید و خودشو روش انداخت,دستاشو دور گردن وندا حلقه زد و شروع کرد به فشار دادن...
وندا که مرگ رو تدریجا با چشماش میدید لگدی به شکم زن زد و کنار پرتش کرد سپس با زحمت ایستاد و سریع سمت در دوید....
لوکی راهرو رو بدون وجود چیزی طی کرد تا به راهروی  تاریکی رسید...چراغ ها روشن شدن..ناگهان وسطای راه روی زمین ثور رو دید که توی خون خودش غلط زده و چشاش بسته بودن...
نفهمید چطوری خودشو سمتش رسوند و کنارش نشست,تیغه ها داخل بودن پس مشکلی براش بوجود نیومد...
صداش زد ولی جوابی نگرفت...مچ پاش رو دید که تیغ تا استخونش رو هم شکافته بود...با زحمت به پشت برس گردوند و باز صداش زد...دستشو جلوی بینیش گرفت تا تنفسشو چک کنه ولی وقتی دید نفس نمیکشه هول کرد...
محکم تکونش داد و گفت:ثور...چشاتو باز کن...ثور یالا...
ولی با صدا زدنش چیزی درست نمیشد,اگه دست نمیجنبوند جلوی چشماش میمرد...پس سریع خم شد و لباشو روی لب های ثور گذاشت و شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن........

***

استیو کلافه قدم میزد,گفت:پس کجا موندن؟!...نکنه اتفاقی افتاده؟!...
تونی:میان نگران نباش...
ولی از کلافگی و استرس استیو کاسته نشد...
باکی از جا بلند شد و سمتش رفت,با اینکه میترسید بازم اونطوری باهاش برخورد کنه و جلوی تونی آبروش بره,دست استیو رو گرفت و باعث شد بایسته و گفت:از دستم عصبانی هستی؟...
استیو به چشمای گیرای باکی نگاه کرد و گفت:نه عزیزم..چرا باشم..
سپس پشت گردن باکی رو گرفت و پیشونیش رو بوسید و گفت:ببخشید باهات بد حرف زدم...اعصابم خورد بود...
باکی هم لبخند زد و گفت:اشکال نداره درکت میکنم...
تونی هم روبهشون لبخند زد و خوشحال بود که مشکلشون حل شد...
وندا درو باز کرد و خودشو داخل انداخت...
تونی سمتش رفت و گفت:هی هی وندا..حالت خوبه؟
استیو و باکی هم سمتش رفتن...
وندا وحشت زده به در اشاره کرد و گفت:درو ببندین میاد تو..
استیو:آروم باش اونا نمیتونن تو سالن اصلی بیان...
تونی ناگهان چیزی به ذهنش اومد:صبر کن ببینم..لوکی...مگه..مگه با تو نیومد؟؟؟؟
وندا:راهمون جدا شد...
تونی تا خواست حرفی بزنه در ثور خودبه خود باز شد,صحنه ی داخلش هرگز از یاد تونی پاک نمیشه...اون صحنه ای که لوکی روی ثور خم شده و داشت لب هاشو میبوسید..........

Re-cutDonde viven las historias. Descúbrelo ahora