Part 52

87 10 1
                                    

تونی وحشت زده داد زد:اینا دیگه چه کوفتی ان؟لعنتی قراره زیر اینا دفن شیم!
استیو:نه اگه بجنبیم میتونیم از اون دریچه سینه خیز بریم بیرون!ولی اگه دیر کنیم انقدر حشره جلوش رو میگیرن که دیگه راهی نمیمونه!
باکی سوسکی که روی بازوش بود رو پایین انداخت و گفت:هرکاری میکنین زودباشین دیگه!!
تونی:خیلی خب....فاااک...اول من میرم!
زمین تا مچ پاهاشون پر از انواع حشرات بود,و وقتی دستای کوچیکشون به پوست پاشون برخورد میکرد مورمور میشدن
تونی زمین نشست,سوسک ها و کرم ها شروع کردن ازش بالا رفتن
تونی فریادی زد و با دست همشونو زمین پرت کرد سپس چشماشو بست و سریع به حالت سینه خیز سمت دریچه رفت,استیو هم پشت سرش خم شد,از پاهای تونی گرفت,به سمت دریچه هلش داد و کمک کرد رد بشه
حین رد شدنش یه هزارپا تا نصف وارد گوشش شد ولی تونی سریع متوجه شد با دستش گرفتش و نذاشت کامل وارد گوشش شه و بیرون کشیدش,عصبانی تو دست لهش کرد سرعتش رو بیشتر کرد و وقتی به اون سمت دیوار رسید سریع از جا بلند شد,بولیزش رو درآورد و محکم تکوندش,یه عالم مورچه های قرمز ازش پایین ریختن,شلوارش رو هم درآورد و تکوند تا سوسک های داخلش بیفتن,سپس سریع قبل از اینکه کس دیگه از دریچه رد بشه شلوارش رو تنش کرد
استیو داد زد:تونی رسیدی؟امنه؟
تونی نگاهی به درودریوار و سپس به ته مرموز راهرو نگاهی انداخت و گفت:اوهوم!...امنه...
استیو:ثور؟
ثور:اه نه...ترجیح میدم نفر بعدی برم...
استیو دست باکی رو گرفت و سمت خودش کشیدش گفت:تو برو...ممکنه اوضاع وخیم تر بشه...
باکی سر تکون داد,زمین نشست و سینه خیز به سمت دریچه رفت
ناگهان دوتا مار از یقه ی لباسش وارد شدن,حتی نمیتونست فریاد بزنه چون ممکن بود سوسک یا هزارپا وارد دهنش شن
پس فقط میتونست تحمل کنه و سریع تر حرکت کنه
کرم هایی هم داخل موهاش خزیدن و میتونست حرکت سوسک هارو روی پوست بدنش حس کنه,کل بدنش از ترس میلرزید
حشرات اونقدر زیاد بودن که تا زانوشون میرسید و استیو نمیتونست مثل تونی,به باکی هم کمک کنه
ثور:فاااااااعک!دارن پوستمو گاز میزنن!
سپس وحشت زده پاهاشو تکون داد
نصف بدن باکی به سمت دیگه رسید,تونی دستشو گرفت و کشیدش,دوتا مار ها از زیر بولیزش دراومدن که ناگهان کاغذی که تو جیبش بود افتاد
وقتیکه کامل بیرون اومد,تونی داد زد:بعدی بیاد بدویین!
باکی وحشت زده از اینکه کس دیگه ای کاغذ رو پیدا کنه و بخونه خم شد,دستشو از زیر دریچه تو برد و تو موج عظیم سوسک و حشره به دنبال کاغذ گشت
تونی:داری چه غلطی میکنی؟بیا این ور!
باکی بدون توجه به تونی مشغول گشتن بود,دستش به کاغذ خورد و که روش یکی از مار ها نشسته بود
بی توجه بهش کاغذو از زیرش کشید که مار نیشش رو تا ته تو دست باکی فرو کرد
فریادی از درد کشید و خودشو بیرون هول داد
ولی موفق شد و کاغذ رو دوباره به جیبش برگردوند
تونی سمتش رفت و گفت:چیشد؟ببینم....آخ خدایا چیکار کردی احمق؟
استیو بلند داد زد:چیشده؟باکی خوبی؟
تونی به جاش جواب داد:چیزی...چیزی نیست بیاین یالا
استیو به پشت ثور زد و گفت:تو برو...
ثور اول با لگد تعداد زیادی از سوسک و بقیه ی حشراتی که مانع عبور از دریچه میشدن رو له کرد و بعد سریع خودشو به اون سمت رسوند,سریع بلند شد و کرم و شته و مورچه های روش رو پایین ریخت,یکی از مار های سیاه رنگ که باکی رو نیش زده بود از دریچه بیرون خزید
ثور عصبانی گفت:آهااا توی عوضی رفتی تو شلوار من!
تونی همونطور که دست باکی رو(محل نیش زدگی)رو محکم فشار میداد گفت:و همونی که باکیو نیش زده!
ثور وحشت زده به باکی نگاه کرد,سپس خم شد,سر مار رو با دستاش گرفت و طوری بلندش کرد که نتونه نیش بزنه
سپس یکی از دستاشو زیر سر مار و یکی دیگه ش رو پایین ترین قسمت بدنش نگه داشت و با خشم اونقدر کشیدش که از وسط به دو نیم شد و خونش روی صورت ثور فواره زد سپس محکم زمین پرتش کرد و داد زد:بمیر کثافت!
راه برای عبور استیو سخت بود,چون شاید تا کمر تو گودال کرم و هزارپا و سوسک گرفتار شده بود و هرلحظه هم ممکن بود ماری نیشش بزنه
ثور داد زد:بیا دیگه استیو!
استیو نفس نفس میزد,گفت:ن...نمیتونم....
تونی همونطور که زخم باکی رو فشار میداد گفت:یعنی چی که نمیتونی؟یالا گورتو گم کن زودباش!
استیو:رد نمیشم...همه جا رو حشرات گرفته...زنده درنمیام...
باکی که سعی میکرد صداش نلرزه تا استیو ماجرای اینکه مار نیشش زد رو نفهمه گفت:رد میشی استیو...بخاطر من رد میشی..زود باش...
سپس محکم دستشو از دست تونی بیرون کشید و خون از محل مار گزیدگیش بیرون زد,سریع خودشو سمت دریچه رسوند,سینه خیز روی زمین دراز کشید و دست سالمش رو از دریچه رد کرد,بغض کرده بود داد زد:دستمو بگیر رد میشی!
با وجود شدت زیاد حشرات,دست باکی خیلی سریع بینشون گم شد,دستشو تکون میداد تا بلکه استیو ببینتش
بغض گلوی استیو رو هم فشار میداد,گفت:نمیشه!...تا قفسه سینه م پر از حشره س...باکی...برو...
باکی داد زد:خفه شو بدون تو جایی نمیرم...بیا زودباش...استیو خواهش میکنم...
ثور هم سنت دریچه رفت و سعی کرد بیشتر بازش کنه ولی موفق نشد
تونی دست باکی رو گرفت و سعی کرد عقب بکشدش,گفت:بیا عقب باکی از اون زیر هم حشرات رد میشن!
باکی توجهی به حرف تونی نکرد و از جاش تکون نخورد
تونی کناری رفت و چشماشو بست تا اشک از دست دادن استیو از چشماش نریزه
استیو سرشو بالا نگه داشته بود تا حشره ها به دهنش نرن,کل بدنش میسوخت و نشون دهنده ی این بود که مورچه ها و سوسک های گوشت خوار داشتن گازش میزدن
استیو برای آخرین بار داد زد:ثور...ببرش...
ثور اشکش رو پاک کرد,فکش از شدت ناراحتی میلرزید,کمر باکی رو گرفت تا عقب بکشدش
ولی باکی محکم از دریچه گرفته بود,اشک های سردی روی صورت داغش سرازیر شدن,با بغض مردونه ش داد زد:نه استیو...نه....
استیو رو پنجه ی پاهاش ایستاده بود تا برای ثانیه های آخر نفس بکشه,اشکی از چشمش چکید,گفت:دوست دارم عزیزم!
ثور با زور فراوون باکی رو عقب کشید,همون لحظه دریچه بسته و استیو تو استخر حشرات غرق شد....
ثور خواست از تونی کمک بگیره ولی وقتی حال خراب و صورت خیسش رو دید حرفی نزد,قسمتی از آستینش رو پاره کرد و محکم دور دست باکی بست
سپس به دیوار تکیه داد و صورتشو با دستاش پوشوند...
باکی روی زمین دراز به دراز افتاده بود,به سقف زل زده و اشک هاش یکی پس از دیگری صورتش رو خیس میکردن
ناگهان دیدش تار شد,سوزش شدیدی تو سرش حس کرد و چشماش بسته شدن.......

Re-cutWhere stories live. Discover now