Part 29

138 29 7
                                    


یکم 🔞⚠️

انگشتشو روی لباش کشید,سریع سرشو پایین انداخت و گفت:شت...متاسفم باکی...
باکی:تو نباید متاسف باشی...ما کاره ای نیستیم...
استیو عصبی به دیوار تکیه داده و نگاشون میکرد,لوکی هم خشمش رو بروز نمیداد ولی از نگاهش مشخص بود
تونی ناخواسته دستشو از پایین تیشرت باکی داخل برد و بدن گرمش رو لمس کرد
صحنه هایی که استیو اون بدن گرم و پوست صافش رو لمس میکرد و میبوسید به خاطرش اومد و همین باعث شد بیشتر عصبی شه...
تونی برطبق چیزی که اعلام شده بود دست دیگه ش رو از شلوار باکی داخل داد
ناتاشا با خوشحالی صحنه رو نگاه میکرد
ثور هم دست کمی از نات نداشت,ولی خیلی به صحنه نگاه نمیکرد چون ممکن بود ضربانش بره بالا
دست تونی که به باسن باکی خورد,بدن باکی تکونی خورد,عادت نداشت دست کس دیگه ای غیر از استیو بدنش رو لمس کنه...
استیو با چشمای خون گرفته سعی میکرد نگاه نکنه ولی خیلی موفق نبود
تونی زمزمه وار گفت:میدونم الان ازم متنفری!ولی کاریه که گفته شده...به قول خودت ما عروسکیم فقط!
باکی:کاری که گفت رو بکن و تموم شه فقط,نمیخوام استیو رو تو این وضع ببینم...
تونی:منم نمیخوام لوکی رو اونطوری ناراحت ببینم...
سپس دست دیگه ش رو از جلوی شلوارش داخل داد و دیک نسبتا سفت شده ش رو لمس کرد
با برخورد دست سرد تونی با دیک داغش,ناخواسته هیسه ی کوتاهی کشید,استیو با خشم شدیدی نگاهشون کرد,دستاش مشت شدن دلش میخواست فک تونی رو پایین بیاره
ولی تقصیر تونی چی بود؟...
و به عنوان آخرین مرحله ی عذاب آور برای استیو و لوکی,تونی انگشت وسطش رو آهسته وارد سوراخ باکی کرد
که باعث شد ناله ی شکسته از از دهنش خارج شه
بخاطر دردی که استیو قلابی بهش داده بود,الان داشتن هر رابطه ای براش شدیدتر از هر رابطه ی دیگه ای درد داشت
تونی:ببخشید...میدونم تو چه وضعی هستی...معذرت میخوام...
باکی نفسی تازه کرد و گفت:گفتم که...تقصیر تو نیست....
تونی آهسته انگشتشو عقب جلو کرد ولی باکی نهایت تلاشش رو میکرد تا صدایی ازش خارج نشه
استیو بعد از کمی مکث داد زد:بنظرم بسه اون,صدای فاکی تا اینجا خواسته بود...یا نکنه داره بهت خوش میگذره تونی؟!
لوکی:اون چیکار کنه استیو؟بازی اینه
استیو عصبی داد زد:فاک به این بازی که تونی مارو توش آورد!
تونی عقب کشید و غمگین و شرم زده به باکی نگاه کرد و گفت:بازم متاسفم
باکی شلوارشو درست کرد و گفت:بازم میگم تو بی تقصیری!
استیو سمت باکی دوید و به دورترین نقطه از تونی بردش,دوطرف صورتشو محکم چسبید و لب هاشو محکم بوسید
سپس عقب کشید و خیره تو چشماش گفت:تو فقط مال منی!خب؟
باکی هم متقابلا لب های استیو رو بوسید و گفت:لازم نیست نگران باشی استیو...من جایی نمیرم!همیشه با همیم
استیو,سرشو تکون داد و محکم باکی رو تو آغوشش فشرد
لوکی سمت تونی رفت و بطری آبو دستش داد و گفت:اول دستاتو بشور...بعدم دیگه هرگز از کنار من جم نخور!
تونی لبخندی به روی لوکی زد و به کناری رفت تا دستشو بشوره...
این دفعه بجای پیداکردن هر کاغذی,صدای همون مرد پخش شد:(ناتاشا و استیو...یه رابطه ی کامل)
ذوق و شوق به درون ناتاشا هجوم آورد ولی استیو شوک زده اول به یکی از دوربینا و بعد به ناتاشا زل زد
سپس تا خواست داد بزنه که اینکارو نمیکنه,باکی دهنشو گرفت,خیره تو چشمای عصبانی استیو گفت:میدونم...سختته...برای منم بود...ولی باید انجامش بدی...اگه ندی هممون لای دوتا دیوار پر از نیزه میمیریم!
استیو دست باکی رو از روی لب هاش برداشت و همونطور که بغض کرده بود گفت:ولی....من
باکی:ولی نداره...من باورت دارم میدونم به ناتاشا حسی نداری...مهم نیست!
استیو دستای باکی که بخاطر شوک و ناراحتی یخ بسته بود رو تو دستاش فشرد و گفت:دوست دارم...
سپس ناخواسته و به اجبار سمت ناتاشا رفت
ولی دوباره صدا پخش شد
(باکی,روی صندلی که ازش افتادی,بشین)
لوکی:هوی...برای چی؟!
تونی:آروم باش لوکی!
باکی سمت صندلی رفت,بلندش کرد و روش نشست
صدا بار دیگه پخش شد:در قرمز رنگ رو باز کن,یچیزی پشتشه,برش دار و بذارش روی سرت...
استیو:نه اینکارو نکن معلوم نیس چی اون پشته!
تونی:نه باید به حرفای لعنتیش گوش بدیم!...
باکی از جا بلند شد ولی استیو جلوش رو گرفت و گفت:تو بشین!من میرم...
لوکی هم دنبالش رفت
درو آهسته باز کرد و راهروی تاریک و ترسناک نمایان شد
جلوی در روی زمین,یه دستگاه به اندازه ی سر انسان وجود داشت
استیو با دقت خم شد و برش داشت,دستگاه سنگین بود و پیچ و مهره های زیادی داشت
بعد از اینکه استیو کنار کشید,لوکی سریع درو بست
استیو دستگاهو زمین گذاشت و نگاش کرد,گفت:تونی بیا یه نگاه بهش بنداز تو از این چیزا سردرمیاری!
تونی سمتشون اومد و دستگاه رو برانداز کرد و گفت:تا حالا چیزی شبیه این ندیدم!
لوکی تیکه کاغذی که به گوشه ش آویزون بود رو برداشت و خوند:این دستگاه باید روی سر باکی قرار بگیره و رابطه ی استیو و ناتاشا هم جلوش انجام بشه
استیو کاغذو از دست لوکی گرفت و پاره ش کرد و عصبی گفت:لعنت بهش...
ثور:بنظرم باید اینکارو بکنیم...
استیو:تو خودت بودی میکردی؟!
تونی:هی ما تا اینجاشو اومدیم!اینو هنوز نفهمیدی که اون رییسا هر کی که هستن نمیخوان ما بطور مستقیم بمیریم!میخوان بخاطر اشتباه خودمون یا اطرافیانمون بمیریم!پس مطمئن باش اگه دستگاهو روی سر باکی بذاریم نمیمیره!احتمالا یچیزی هست که به دستگاه مربوطه و اگه اونکارو کنه میمیره!
استیو تا خواست حرفی بزنه,لوکی گفت:حق با تونیه...چیزیش نمیشه...
باکی:استیو من مشکلی ندارم...
استیو تا خواست چیزی بگه,ساعت شمار قرمز رنگی که تو دیوار بود از شماره ی ۱۰ شروع به شمارش معکوس کرد
لوکی:فکر کنم اون مربوط به اینه که زودتر باید دستگاهو بذاریم روی سرش!
تونی:جیزز...استیو زودباش نمیخوای که هممون بمیریم؟!
استیو داد زد:نه نمیذارم!
ولی باکی راس شماره ی ۴ سر رسید و سریع دستگاهو روی سرش گذاشت,دستگاه شبیه قلاده بود ولی خیلی کلفت تر,
از وسط باز بود,دور گردنش بستش و ایستاد
همه خشکشون زد,ساعت شمار روی شماره ی ۲ ایستاد
استیو:چرا اینکارو کردی؟!!!
تونی:الان...چه حسی داری؟
باکی:هیچی!فقط یکم سنگینه!...
برگشت سرجاش و روی صندلی نشست
دریچه ای تو سقف باز شد و تلوزیونی ازش پایین اومد
همه به صفحه ی تلوزیون زل زدن
و فیلم پخش شد,فیلمی از کسایی که چندوقت قبل وارد بازی شده بودن و دررابطه با اینکه دستگاه دور گردن باکی چطور کار میکنه..

Re-cutWhere stories live. Discover now