(فلش بک)
پیترو:صبرکن...این چه صداییه؟،
ناتاشا گوش کرد و گفت:صدای...صدای آبه!!!
همون لحظه از دریچه هایی که دور تا دور اتاق بودن آب به داخل سرازیر شد
ناتاشا جیغی زد و به پیترو چسبید
پیترو نفس نفس میزد و میلرزید...
نات دستشو گرفت و گفت:پیترو..هی آروم باش...شنا میکنیم چیزی نیست...
پیترو با چشمای وحشت زده ش به نات نگاه کرد و گفت:من...من فوبیای...آب دارم...
نات هردو دست پیترو رو گرفت و گفت:چیزی نیست...من پیشتم...
آب رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد تا زانو هاشون زیر آب بود
پیترو خودشو به دیوار چسبوند و با وحشت غیرقابل توصیفی گفت:من..ممم..من نمیتونم...
ناتاشا محکم دست پیترو رو فشار داد و گفت:میبینی؟دستتو گرفتم..تا وقتی دستت تو دستمه طوریت نمیشه قول میدم!
آب تا کمرشون بالا اومد,اتاق بزرگ بود و باید خودشونو به در سیاه رنگ اون سمت اتاق میرسوندن...
نات آهسته حرکت کرد و پیترو رو دنبال خودش میکشوند
گفت:بیا...باید پاهاتو تکون بدی..باید شنا کنی...
پیترو با وحشت به آبی که تا گردنش بالا اومده بود انداخت احساس خفگی کرد,نفسش بالا نمیومد...
ناتاشا داد زد:نفستو حبس کن...
همون لحظه موجی از آب سرد با صورتش برخورد کرد,نفسشو شکسته حبس کرد,قلبش در نهایت وضع میتپید
ناتاشا ماهرانه سمت در شنا میکرد و هرطور بود پیترو رو دنبالش میکشوند....
ناگهان موج بزرگی از دریچه داخل ریخت و از هم جداشون کرد...
ناتاشا وحشت زده,دوروبر رو از نطر گذروند,پیترو سمت دیگه ی اتاق در حال دست و پا زدن بود
ناتاشا خواست سمتش بره ولی راه طولانی بود,نفسش داشت تموم میشد پس سریع سمت در رفت,درو که باز کرد باعث شد نصف آب به اتاق روبه رویی منتقل شه و عمق آب دوباره به شونه هاش رسید
سرشو بیرون آورد و نفس عمیقی کشید,موهاشو کنار زد و دوروبر رو نگاه کرد,پیترو رو دید که روی آب شناور بود....
با وحشت همونطور که صداش میزد سمتش شنا کرد
بهش که رسید دید چشماش بازه...قلبش شروع به تپیدن کرد,با ترس زیر گردنش رو گرفت و گفت:پی..پیترو..هی..هی...نه..نه نه نه..اینکارو نکن...
شونه هاشو گرفت و تکون داد ولی تو چشمای آبیش تغییری ایجاد نشد.....
چاه کوچیکی که کف اتاق بود باز شد و تموم آب رو بلعید...(زمان حال)
همه وحشت زده سمت اتاق رفتن...وندا از همه جلوتر وارد اتاق شد و با دیدن جسد برادرش وسط اتاق ناباورانه سمتش رفت...
ناتاشا به اتاق برنگشت نمیخواست اون صحنه ها دوباره براش تکرار شن...آهسته اشک میریخت...
وندا کنار پیترو روی زانوهاش افتاد...به چشمای باز تک برادرش که نگاه کرد بغض وحشتناکی گلوش رو فشار داد
تونی:شت..لعنتی...لعنتی...
سپس صورتشو با دستاش پوشوند و بی صدا سوگواری کرد...
استیو تنها زیرلب زمزمه کرد:بی چاره...حیف شد!
باکی که کنارش بود بهش زل زد و گفت:یکیمونم مرد استیو این واکنشته؟؟واقعا؟!...
کمی بلند این حرفشو زد و باعث شد بقیه بشنون,استیو روشو سمت باکی کرد,لبخندی بهش زد و دستشو گرفت,محکم فشارش داد و با یه حرکت سمت خودش کشیدش,در گوشش زمزمه کرد:یادت باشه بعد از این آروم حرف بزنی...احساسات من به کسی ربط نداره که بلند میگیشون...
سپس دستشو ول کرد و سمت تونی رفت تا دلداریش بده
باکی که مچ دست و شونه ش درد گرفته بود همونطور که با یه دست میمالیدش به استیو نگاه میکرد....
وندا با دیدن مردمک گشاد شده ی چشمای پیترو بغضش ترکید جیغی سوزناکی کشید و اشکاش فوران کردن...
خودشو روی پیترو انداخت و گریه ی شدید و دردناکی سر داد.........

CZYTASZ
Re-cut
Horrorاکیپ ۹ نفره شون برای پول،وارد یه بازی(اتاق فرار) میشن اما هر مرحله از قبلی سخت تر و وحشتناک تره تا جایی که کم کم به مرگشون ختم میشه و نقاب از چهره ی بعضیا برداشته میشه ... کاراکتر ها : استیو،باکی،تونی،لوکی،ثور،ناتاشا،پیترو،واندا،شارون ژانر: اسلشر/د...