Part 26

152 24 12
                                    

دستشو روی ماشه گذاشت ولی ناگهان لگدی به زانوش خورد,از درد جیغی زد و افتاد زمین
و تفنگ از دستش پرت شد
باکی چشماشو باز کرد و جلوش قامت استیو رو دید
تفنگ رو سمت ناتاشا نشونه گرفته بود
با خشم گفت:یبار دیگه بشنوم حرف از لیاقت داشتن و نداشتن زدی باکی میکشمت!
ناتاشا همونطور که کاسه ی زانوی ضرب دیده ش رو گرفته بود گفت:خودش میدونه لیاقتتو نداره!
استیو عصبانی تر از قبل داد زد:خفه شو!
ناتاشا:معطل چی هستی؟..منو بکش دیگه!..جایی که عشقم جلوی چشام با یکی دیگه س بهتره بمیرم!
استیو خشمشو فرو خورد و گفت:حیف که من مثل تو دلم از سنگ نیست!
سپس برگشت سمت باکی,باکی نگاهش نمیکرد,نمیتونست نگاه کنه,فقط نگاهش روی بازوی استیو که باندپیچی شده بود گره خورده بود
استیو متوجه نگاهش شد و با ملایمت گفت:نگران نباش...خوبم...
حلقه ی اشک دور چشمای باکی شکل گرفت,بغض اونقدر گلوش رو فشار میداد که حتی نفس کشیدن هم براش سخت بود...
استیو دست سالمش رو جلو برد و چونه ی باکی رو گرفت و مجبورش کرد نگاهش کنه,وقتی چشماش و اون حلقه ی اشک رو دید,بغض به اونم سرایت کرد و گفت:هی...میدونی که نقطه ضعفم دیدن اون اشکاته؟...
باکی سر تکون داد
استیو:پس نذار بریزن که مثل اون تیری که رفت تو
شونه م اینم بره تو قلبم...
سپس با انگشتش اشک هاشو پاک کرد
باکی با وجود بغض گفت:منو ببخش...
استیو باکی رو تو آغوش گرمش کشید و اجازه داد تپش قلبش به وجود باکی آرامش ببخشه
گفت:لازم نیست متاسف باشی...تقصیر تو نبود...
همون لحظه در باز شد و لوکی و تونی به داخل هجوم آوردن
هردو با دیدن استیو که سرپا بود خوشحال شدن
سپس لوکی سمت نات گفت:میدونستم تو از اولشم خیانتکاری عوضی!
تونی:آروم باش لوکی!
لوکی داد زد:چطور آروم باشم؟میخواست باکی رو بکشه!!!
ناتاشا:بعدا که دوباره بهش دستور دادن و خواست..بکشتتون میفهمین چه اشتباهی...کردین
لوکی:شات آپ بچ!قرار نیست همچین اتفاقی بیفته!
استیو دست باکی رو گرفت و گفت:باید بریم سالن بعدی!
تونی:ما چکش کردیم...چیز خاصی نبود...
استیو:پس بریم....
بعد از رد شدن از سالن قبلی,در پشت سرشون بسته و قفل شد
روی دیوار وسط,با رنگ قرمز نوشته شده بود:مرحله ی ششم,صبر و تحمل
تونی:خب...مشخصه این مرحله م مثل قبلی زجر روحیه!
لوکی:زود قضاوت نکن!
در قرمز رنگ باز شد و ثور رو داخل سالن پرت کردن
بقیه متعجب سمتش رفتن,لوکی و تونی کمک کردن بلند شه
ثور:آخ...من کجام؟...چیشد؟
لوکی:چیزی نیست...حالت خوبه؟!
تونی:اونا برده بودنت...چیزی یادت میاد؟!
ثور دستی به سرش کشید و زمین نشست,کمی مکث کرد و بعد دستشو روی قفسه ی سینه ش گذاشت,دکمه های پیرهنشو باز کرد و بخیه ها رو دید
استیو که عین همون بخیه ها رو پشت گردن باکی دیده بود زیرلب فحشی داد
ثور نگاهی به ساعت هوشمندی که به مچ دستش بسته شده بود انداخت و گفت:این...
لوکی:این ضربان قلبتو نشون میده!..تو ویدیو گفتن که اگه به هر دلیلی ضربانت بره بالا...
ثور که سکوت لوکی رو دید متوجه همچیز شد
ناگهان استرس گرفت,اضطراب اینکه چطور تو این شرایط آروم بمونه...
سکوت اتاق با صدای  بوق ساعت ثور شکسته شد
تونی:این دیگه چیه؟!
لوکی وحشت زده دست ثور رو گرفت و به صفحه ی ساعت زل زد که عدد ۱۴۳ رو نشون میداد
تونی به شونه ی ثور زد و گفت:هی هی بسه آروم باش!
استیو که متوجه وضعیت شده بود جلو رفت,روبه روی ثور نشست و ت  چشماش زل زد و گفت:هی رفیق...آروم باش!همچیز درست میشه!اینم یه بازیه,یادت باشه هر بازی کوفتی به پایان میرسه...ما هم داریم تمومش میکنیم!مرحله ی ششمیم...۴ تا مونده فقط سعی کن آروم باشی خب؟
ذره ذره صدای بوق ساعت کم و کم تر شد,دست استیو رو گرفت و گفت:ممنون که هستی استیو!
استیو لبخند زد و از جا بلند شد
لوکی نگاهی بهش کرد و گفت:ممنون استیو!
همشون بلند شدن و به سالن خالی نگاه کردن
باید خودشون سرنخ گیر میاوردن تا بدونن باید چیکار کنن
پس همشون شروع به گشتن کردن
ناگهان باکی کاغذ کوچیکی داخل یکی از شیار های دیوار پیدا کرد,بلند گفت:هی یچیزی پیدا کردم!
همه سمتش رفتن
تونی:بخونش!
باکی کاغذو باز کرد و شروع به خوندنش کرد:لوکی لافیسان و ثور اودینسان
لوکی جلوی تونی صبر بخرج میده و با بوسیدن ثور مرحله شو تموم میکنه
ثور ضربان قلبشو تحمل میکنه
باکی کمی مکث کرد و بعد به چهره های متعجب بقیه خیره شد و گفت:یعنی چی؟!
استیو کمی فکر کرد و گفت:احتمالا...یعنی...
تونی غم زده گفت:مشخصه یعنی چی!یعنی لوکی باید صبر بخرج بده و جلوی من ثور رو ببوسه! و ثور هم احتمالا با بوسیدن لوکی قراره ضربانش بره بالا و باید تحمل کنه!!!

Re-cutTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang