Part 17

145 25 5
                                    

استیو جرعت نکرده بود هنوز از داخل راهرو بیرون بره
با اینکه کار خودش نبود ولی نمیتونست تو چشمای بقیه به خصوص باکی نگاه کنه
ناتاشا با کمک وندا که حالش کمی بهتر شده بود,تیغ رو با هزار زحمت از مچ پای ثور بیرون کشیدن و پانسمانش کردن,به هوش بود ولی حرف نمیزد
باکی هم کنار لوکی نشسته و تو افکارش غرق بود
لوکی:هی...به هیچی فکرنکن...نمیذارم دیگه استیو بیاد سمتت
باکی سکوت کرد
لوکی زیرچشمی نگاهی به تونی که گوشه ای آروم نشسته بود انداخت,بلند شد و سمت ثور رفت...جلوش نشست و گفت:حالت خوبه؟
ثور متعجب نگاش کرد و گفت:با منی؟؟
لوکی:آره با توام!...درد نداری خوبی؟
ثور:آم...درد که داشتم..با اومدنت دردم خوابید...
لوکی لبخند زد و گفت:پس همینجا میمونم تا دیگه درد نداشته باشی....
تونی با دیدن صحنه,عصبی آب دهنش رو قورت داد و به سمت دیگه ای نگاه کرد
ناگهان در سفید رنگ,با صدای بلندی باز شد
همه نگاهشونو به سالن بزرگ پشت در دوختن
ناتاشا بلند شد:فکر کنم این یعنی باید بریم...
تونی:مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟
سپس بلند شد و اولین نفر سمت سالن بعدی رفت
ناتاشا دست وندا رو گرفت و گفت:بیا بریم عزیزم...
وندا اشکی از چشمش ریخت و گفت:من بیام پیترو تنها میمونه...
ناتاشا وندا رو تو آغوشش کشید و همونطور که سعی میکرد آرومش کنه سمت در میبردش...
لوکی رو به ثور گفت:میتونی بلند شی؟
ثور:آ..آره..فکرکنم بتونم...
سپس با تکیه بر لوکی بلند شد,لوکی دستشو سمت باکی دراز کرد و گفت:یالا بیا نمیخوای که تنها بمونی؟؟؟
باکی:ثور رو ببر منم میام...
لوکی سرتکون داد و به ثور کمک کرد تا به سالن بعدی برن
باکی که از جا بلند شد,استیو از راهرو بیرون اومد
باکی با دیدنش وحشت زده سمت در قدم برداشت
استیو با لحن دلگیری گفت:خواهش میکنم وایستا...
باکی..چطوری بگم اون من نبودم؟؟؟....
باکی ایستاد,به پشت برگشت و نگاهش کرد,دور بازوها و دستای استیو رد قرمز رنگ طناب دیده میشد و همین کمی به شک مینداختش...
استیو با بغض گلوگیرش ادامه داد:وقتی چراغا خاموش شدن دوتا دست منو عقب کشید,بی هوشم کردن و به صندلی بستنم...بعدشم که...
سرشو پایین انداخت و به گریه افتاد
میون گریه های سوزناکش گفت:من..هیچوقت..باهات اونکارو نمیکنم...باکی باور کن...
لوکی وارد اتاق شد,بازوی باکی رو گرفت و گفت:بیا بریم...
سپس باکی رو بیرون کشید
استیو به دیوار تکیه داد و زمین سر خورد,نمیدونست چیکار کنه...
ناتاشا سمتش اومد و گفت:بیا بریم استیو...تا تو اینجا بمونی در بسته نمیشه
استیو نگاهش کرد و گفت:تو باورم میکنی نه؟
ناتاشا لبخندی به روش زد و گفت:من با تمام وجود باورت میکنم....
سپس دستشو گرفت و کمک کرد بلند شه بعد باهم سمت اتاق بعدی رفتن که در بسته شد
روی دیوار روبه روشون بزرگ نوشته شده بود
(مرحله ی چهارم...بهم دیگه اعتماد میکنید؟)
تونی:یعنی چی؟...باز شروع شد!!
ناگهان کاشی یه قسمت از کف زمین افتاد و اون قسمت خالی شد(اگه فیلم اتاق فرار رو دیده باشین میفهمین چی میگم)
ناتاشا با ترس جیغ زد:وای خدایا...
سپس کاشی دیگه ای از گوشه ی دیگه ی اتاق کنده شد
تونی با وحشت گفت: کف زمین داره میریزه..یالا باید از دیوار بریم بالا
ناتاشا سمت دیوار دوید,خوشبختانه روی دیوار پر از وسایل و دستگیره بود که میتونستن ازش بالا برن
پاشو روی دستگیره ای که روی دیوار بود گذاشت و سریع خودشو بالا کشید
یکی دیگه از کاشی ها هم کنده شد,تونی خم شد و پایینشو نگاه کرد,اگه میفتادن, مرگشون تو اون چاله ی سیاه و عمیق که چیزی جز سیاهی ازش معلوم نبود حتمی بود
کاشی دیگه ای هم افتاد
تونی داد زد:از دستگیره ها بگیرین برین رو دیوار....
لوکی,ثور رو کشید و گفت:زودباش نباید اینجا بمونیم...
تونی به لوکی و ثور نگاه کرد,کلافه سری تکون داد و سمتشون رفت,دست دیگه ی ثور رو گرفت و کمکش کرد سمت دیوار بره
چهار تا کاشی باهم افتادن, و وندا روی کاشی وسط موند
با وحشت و استرس به دوروبرش که خالی بود نگاه کرد
استیو سمتش رفت,داد زد:بپر وندا...زودباش...
وندا با وحشت جیغ زد:نمیتونم!...خیلی دوره...نمیشه
استیو فریاد زد:گفتم بپر وندا...به من اعتماد کن!..میگیرمت!
تونی داد زد:کی میتونه به تو اعتماد کنه؟؟هیشکی!!!
ثور با وجود درد پاش با زحمت تمام پای سالمشو روی یکی از دستگیره ها گذاشت و خودشو بالا کشید
لوکی پشت وندا وایستاد و گفت:وندا میخوای بمیری؟؟؟زودباش بپر
کاشی کنار پای لوکی افتاد,لوکی کنار پرید و روی زمین غلط زد
تونی سمتش رفت و کمک کرد بلندشه
باکی هم که خودشو بالا کشیده بود به صحنه نگاه میکرد
تونی,لوکی رو برخلاف میلش سمت دیوارا برد و بالا رفتن
استیو عصبی داد زد:بپر میگیرمت!...
وندا کمی دورخیز کرد و پرید...استیو رو هوا گرفتش و سمت دیوار دوید,از کمر وندا گرفت و کمک کرد تا از دیوار بالا بره  ولی همون لحظه کاشی زیر پای استیو افتاد
سریع از یکی از دستگیره ها چسبید و خودشو نگه داشت
وندا جیغ زد و سعی کرد دست استیو رو بگیره ولی زورش نمیرسید
استیو با تمام توان خودشو نگه داشته بود و اگه دستش توان نگه داشتنشو از دست میداد,میفتاد...
ناتاشا که دیوار روبه رویی بود گفت:استیوووو...خودتو نگه دار..من الان میام!
تونی داد زد:نرو پایین نات..ریسک نکن...
وندا نهایت سعیش رو میکرد تا محکم دست استیو رو نگه داره تا اگه دستش از دستگیره ول شد,وندا بگیرتش
دستگیره های دیواری که وندا و استیو ازش آویزون بودن داشت کم کم داخل میرفت,و اگه دستگیره ها داخل دیوار برمیگشتن,هردوشون میفتادن...
وندا با وحشت جیغ زد:دستگیره ها داره میره تو...
ساعد و بازو های دست استیو شدیدا درد گرفته و کشیده میشد,توان نگه داشتن خودشو داشت کم کم از دست میداد
رو به باکی کرد اشکی از چشمش چکید و با نهایت توان داد زد:دوست دارم باکی...
باکی به چشمای استیو نگاه کرد,قلبش درد گرفت...
ناگهان تونی از دیوار پایین پرید و با نهایت سرعت سمت دیوار وندا و استیو رفت
لوکی داد زد:تونی!
استیو همونطور که سعی میکرد خودشو تاب بده و پاشو به کاشی کناری برسونه داد زد:نیا تونی...نیا!
ولی تونی بی توجه به حرفش,وقتی بهش رسید,دست دراز کرد,بازوهاش رو گرفت و پرتش کرد زمین...
وندا هم زمین پرید
کاشی ها هنوز یکی پس از دیگری میفتادن و معلوم نبود اون یکی کدومه...
تونی:بدویین سمت دیوارا...
همونطور که میدوییدن کاشی زیر پای استیو و وندا خالی شد
هردو هنگام سقوطشون از لبه های زمین گرفتن تا نیفتن
ناتاشا اسم وندا رو جیغ زد,پایین پرید تا دوستش رو نجات بده
تونی هم شیرجه زد و دست استیو رو محکم چسبید
ثور وحشت زده گفت:چیکارکنیم...من باید برم کمکشون!
لوکی:نمیتونی!...کاشی ها دارن میریزن توهم که لنگ میزنی نمیرسی برگردی...من میرم
تونی همون طور که محکم دست استیو رو چنگ زده بود داد زد:تو غلط میکنی بیای پایین لوکی!...
ناتاشا سمت وندا رسید و دستشو محکم گرفت,سعی کرد بالا بکشتش
ولی تونی نمیتونست استیو رو بالا بکشه
دست استیو لحظه لحظه بیشتر از دست تونی سر میخورد,میدید تونی هم نمیتونست نگهش داره و ممکن بود هردوباهن بیفتن,پس گفت:تونی...ولم کن...
تونی غرید:خفه شو!...این مرحله اعتماده...توهم بهتره بهم اعتماد کنی که شده خودمم باهات بیفتم ولت نمیکنم!!!
باکی با وحشت داد زد:ولش نکن تونی!...توروخدا ولش نکن!
سپس پایین پرید,بهشون که رسید,دست دیگه ی استیو رو گرفت و با تونی بالا کشیدنش و سمت دیوار رفتن
ناتاشا و وندا با نهایت سرعت سمت یکی از دیوارا دویدن
ناتاشا پرید و دستگیره رو چسبید,دستشو سمت وندا دراز کرد و گفت:بدو وندا...دستمو بگیر بپر بالا!....
اما ناگهان درمقابل. چشمای همه,کل کاشی های زمین ریختن و وندا هم همراهشون به اون گودال سیاه سقوط کرد........

Re-cutWhere stories live. Discover now