اکیپ ۹ نفره شون برای پول،وارد یه بازی(اتاق فرار) میشن
اما هر مرحله از قبلی سخت تر و وحشتناک تره
تا جایی که کم کم به مرگشون ختم میشه
و نقاب از چهره ی بعضیا برداشته میشه ...
کاراکتر ها : استیو،باکی،تونی،لوکی،ثور،ناتاشا،پیترو،واندا،شارون
ژانر: اسلشر/د...
(ثور) وارد اتاق که شد,سیم های سر لختی که از یه طرف دیوار آویزون بودن توجهشو به خودش جلب کرد آهسته جلو رفت,به وسط اتاق که رسید,صدا پخش شد: (برای فرار از این اتاق باید دو تا سیم رو به نیپلات وصل کنی و اگه تا پنج دقیقه نتونی انجامش بدی از محفظه ای که بالا سرته گاز خفه کننده پخش میشه و درعرض دودقیقه میمیری) صدای تیک تاک ساعت به وحشت انداختش... به اون سیم هایی که مثل مار های قرمز و آبی بهم پیچیده بودن نگاه کرد... حتی نمیدونست ولتاژشون چنده و زنده میمونه یا نه! سمت سیم ها رفت,دست لرزونشو سمت یکیش برد و تو یکی از دستاش گرفتش,به سر سیم که مشخص بود ازش برق وحشتناکی جریان داره نگاه کرد... 3 دقیقه با عصبانیت سیم رو محکم زمین زد بولیزشو درآورد و گوشه ای پرت کرد دوتا سیم قرمز رنگ رو برداشت و ذره ذره به قفسه ی سینه ش نزدیک میکرد... ولی بعد از خودش دورشون کرد,وحشیانه فریاد زد:لعنت بهت مادرفاکر...لعنت بهت عوضی... دستاش میلرزیدن ولی ناگهان به یاد حرفای لوکی افتاد (از زندگیم بکش بیرون...) 2 دقیقه سری تکون داد,حرفای کسی که سال ها پنهانی دوستش داشت عین خنجر تو قلبش فرو رفته بودن,باخودش فکر کرد که دیگه مرگ یا زندگی براش مهم نیست, پس در کثری از ثانیه سر سیم هارو به نیپلاش وصل کرد جریان برق وحشتناکی وارد بدنش شد,سرتاپاش شروع به لرزیدن کرد فقط ده ثانیه سرپا دووم آورد ولی بعدش بی هوش افتاد زمین... از بدنش دود بلند میشد, سر نیپلاش سیاه شده و به کل از بین رفته بودن و تپش قلبش رفته رفته ضعیف و ضعیف تر میشد... زمان تموم و قفل در باز شد ولی کسی نبود که درو باز کنه..........
***
شارون وارد اتاق که شد با ضربه ای به سرش بی هوش شد.... وقتی که به هوش اومد,متوجه شد روی یه شی چوبی نشسته... دستاش پشتش بسته شده و توان حرکت کردن رو ازش گرفته بودن, به دهنش هم چسب زده بودن.... به مچ هر دو پاهاش توپ های آهنی سنگینی بسته شده بودن و نمیتونست پاهاشو تکون بده ناگهان صدا پخش شد (بختت بلند نبود دختر...امیدوارم مرگ بهت خوش بگذره...) شارون با وجود چسب روی دهنش ناله ی بلندی کشید دستاشو وحشیانه تکون میداد ولی نمیتونست بازشون کنه ناگهان ده تا میخ با سری تیز از اون شی چوبی بیرون زدن و وارد گوشت بین دوتا پاهاش شدن جیغ خفه ای کشید,از شدت درد وحشتناکی که از بین دوتا پاهاش احساس میکرد به گریه افتاد ولی نمیتونست کاری کنه...حتی توان حرکت دادن پاهاش رو بخاطر اون توپ های فلزی سنگین نداشت... بعضی از میخ ها وارد سوراخش شدن و بخاطر تکون های وحشتناک بدنش برای خلاصی از این کابوس باعث خونریزی شدید و پاره شدن قسمتای حساسش میشدن درعرض پنج دقیقه اونقدر ازش خون رفته بود که همه چیز رو تار میدید... قسمتش این اتاق بود... اتاقی که باید توش میمردی وگرنه زنده بیرون اومدنت محال بود...بدنش تکون آهسته ای خورد و به طرفی خم شد و میخ ها بقیه تنش رو هم خونی کردن نیم ساعت که گذشت,همراه با خون های خشک شده ی اطراف بدنش, مرگ به سراغش اومد.....
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.