لوکی عاجزانه گفت:تونی...من..
ولی تونی برخلاف انتظار,سمتش رفت,صورتشو با دستاش قاب گرفت و خیره تو چشاش گفت:ففط بیا این بازی کوفتیو تموم کنیم و بریم خونه بیب...باشه؟
لوکی به روش لبخندی زد و سرشو تکون داد
سپس آهسته سمت ثور قدم برداشت
ثور از الان میتونست ضربان قلبشو گه لحظه به لحظه بالا میرفت رو حس کنه
و از یه طرف هم شدیدا ذوق زده و خوشحال این بود که بعد از مدت ها پنهان کاری عشقش به لوکی,الان میتونست ببوستش...حداقل خوشحال بود که اگه هم میمرد,تونسته بود قبل از مرگش به آرزوش برسه...
لوکی جلوش ایستاد و به چشمای هم نگاه کردن
ثور به سختی آب دهنش رو قورت داد و گفت:مط..مطمئنی؟
لوکی:مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟
ثور نفسی کشید و به لوکی نزدیکتر شد,فاصله شون باهم خیلی کم بود
لوکی به چشمای نافذ ثور نگاه کرد و بعد نگاهش روی لب هاش سرخورد,لوکی نگاهی به تونی که ناراحت گوشه ای وایستاده بود انداخت و بعد دستاشو دور گردن ثور حلقه کرد و لب هاش,لب های ثور رو لمس کردن
ثور بی حرکت وایستاده بود,شوک اینکه بالاخره تونسته بود عشقش رو ببوسه وجودش رو پر کرده بود
دستاش بالا رفتن و موهای ابریشمی لوکی رو لمس کردن
تونی با اعصاب داغون نگاشون میکرد,عصبانیت و ناراحتیش باعث شده بود بیشتر از قبل,جای انگشت قطع شده ش درد کنه...
صدای ساعت ثور بلند شد,ولی لوکی بوسه رو نشکست,چون میترسید با شکستن بوسه دوباره مجبور شه از اول شروع کنه...
ثور هم بی توجه به صدای جیغ مانند ساعت,دستاشو دور کمر باریک لوکی حلقه زد و از بوسه ای که ممکن بود آخرین بوسه ی زندگیش باشه لذت میبرد
باکی بیشتر به استیو چسبید و زمزمه وار گفت:میترسم صحنه ای رو ببینم که,نشه فراموش کرد
استیو دست باکی رو محکم گرفت و گفت:اتفاق نمیفته..نگران نباش...
ناتاشا نگاه عصبیش روی دست استیو که دست باکی رو گرفته بود ثابت موند,شاید بی رحمی بود ولی دلش میخواست یه بلایی سر باکی میومد تا میتونست راحت دست استیو رو بگیره,ببوستش و بهش بگه چقدر دوستش داره...
ساعت ثور بوق های متعدد و بلندی میداد و خود ثور هم حس میکرد قلبش داغ کرده و چیزی تا انفجارش نمونده...
ناگهان صدای ساعت قطع شد,لوکی سریع عقب کشید و خیره به چشمای ثور گفت:چی...چیشد؟..حالت خوبه دیگه نه؟!
ثور به لوکی و بقیه نگاه کرد و ناگهان خون نسبتا تیره رنگی از دهنش سرازیر شد
استیو و توتی وحشت,زده سمتش رفتن,و کمک کردن زمین بشینه
استیو جلوش زانو زد و گفت:هی هی...چیزی نیست آروم باش!نمیذارم بمیری...
ثور سرفه ی خون آلودی کرد و رو به لوکی گفت:دو..دوست دارم...
لوکی کمی مکث کرد و بعد سمتش هجوم برد,یقه شو گرفت و گفت:حق نداری بمیری شنیدی چی گفتم؟!هیچوقت نمیبخشمت اگه تنهامون بذاری!
استیو با آستین لباس خودش خون دهن ثور رو پاک کرد و گفت:طاقت بیار رفیق...
ثور سرفه ی دیگه ای کرد و احساس داغی بیشتری تو قلبش حس کرد
ناتاشا سمتش قدم برداشت و بقیه رو کنار زد,جلوی ثور نشست و کمک کرد زمین دراز بکشه,سپس لب هاشو روی لب هاش گذاشت و نفس های بلندی بهش میداد
بعد از چند بار تتفس مصنوعی دادن,کنار کشید و گفت:قلبش داغ کرده بود...کم مونده بود قلبش تو روی همتون بترکه ...اونموقع شما نشسته بودین ازش میخواستین نمیره؟!
لب هاش که بخاطر برخورد با لب های ثور خونی شده بودن رو با پشت دستش پاک کرد و بطری آبشو از جیبش درآورد و روی صورت ثور خالی کرد,آب سرد بود و تضادش با بدن داغ ثور باعث شد کمی حالش بهتر شه
سپس قدم برداشت و سرجاش برگشت
استیو سمت ثور خم شد و گفت:هی..خوبی؟
ثور آب دهنش که با خون مخلوط بود رو قورت داد,مزه ی شور خون رو تو مجرای گلوش حس کرد,گفت:خ..خوبم..
لوکی به ناتاشا,نگاهی انداخت و گفت:ممنون نات...
ناتاشا سری تکون داد
تونی از جا بلند شد تا باقی اتاق رو بگرده,وقتی به چراغ نگاه کرد,چشمش به کاغذ کوچیکی که از کنارش آویزون بود افتاد,گفت:بچه ها...اونجا یچیزی هست!
استیو که مشغول پاک کردن خون ثور و لوکی هم درحال کمک کردن بهش بود گفت:برش دار خودت تونی...نمیبینی دستمون بنده؟!
تونی نگاهی به کاغذ انداخت,سقف اتاق خیلی بلند بود و حتی با ایستادن روی صندلی هم بهش نمیرسید زیرلب گفت:قدم نمیرسه!
باکی سمتش اومد و گفت:من کمکت میکنم...
تونی به روش لبخند زد
باکی,صندلی رو از گوشه ی اتاق آورد و زیر چراغ گذاشتش
خواست ازش بالا بره,تونی گفت:مراقب باش...نیفتی
باکی روی صندلی ایستاد و گفت:نمیفتم نگران نباش!
یکی از پایه های صندلی از اون یکی ها کوتاه تر بود و همین باعث لق شدنش میشد,دستشو با احتیاط سمت چراغ دراز کرد ولی بهش نرسید,پس به ناچار پاهاشو روی دسته ی صندلی گذاشت و ایستاد,تونی محکم از صندلی چسبیده بود تا اتفاقی نیفته
سمت دیگه ی اتاق,استیو روشو سمت تونی و باکی برگردوند و با دیدن باکی,داد زد:چیکار میکنی باکی...میفتی!
باکی که دیگه تقریبا دستش به چراغ رسیده بود گفت:هولم نکن استیو...نمیفتم....
تونی:نات اون چراغو خاموش کن دستش به لامپ بخوره میسوزه!
ناتاشا کلید برقو زد و همه جا تو سیاهی و ظلمت فرو رفت
با وجود تاریک بودن اطراف,دستش به کاغذ خورد و تو مشتش گرفتش
تونی:اون چراِ فاکیو روشن کن نات!
ناتاشا چندبار کلید برق رو زد ولی روشن نمیشد,گفت:روشن نمیشه!
استیو داد زد:روی صندلی بمون الان میام!
لوکی:چطور میخوای بری؟..چیزی میبینی؟!
استیو از جا بلند شد,ولی ترس اینکه با خاموش شدن چراغ ها چیزایی مثل تله یا شبیه اون زمین کار گذاشته باشن تو وجودش ریخت...آهسته و با دقت قدم برمیداشت
تونی:نگران نباش باکی,صندلی رو محکم گرفتم..نمیفتی!
باکی سکوت کرد,ولی ناگهان چیزی از کنار پایه ی صندلی رد شد و باعث شد تعادل هردوشون بهم بخوره,صندلی به چپ و راست خم شد و باعث شد باکی بیفته زمین,روی کمرش افتاد و برخورد گردنش با زمین باعث شد تراشه ای که تو گردنش بود گوشت هایی دوروبرش بود رو پاره کنه,و سیم هاش جابه جا شن...
تونی هم که زمین افتاده بود گفت:آخ...آخ دستم...هی باکی خوبی؟
باکی سرازیر شدن خون رو از پشت گردنش حس کرد,ولی به روش نیاورد تا باعث نگرانی استیو نشه,پس تا میتونست درد وحشتناک گردنش رد نادیده گرفت و گفت:آ...آره..خ..خوبم
استیو که بهش رسید با لمس دست پیداش کرد و گفت:هی هی حالت خوبه؟چیزیت نشد که؟
باکی:خوبم استیو...چیزی...نیست
استیو دستشو پشت گردن باکی برد تا کمک کنه بشینه ولی وقتی خیسی خون رو روی دستش حس کرد با وحشت گفت:باکی...گردنت!
باکی:چیزی نیست استیو!...یه خراش کوچیکه همین!
استیو همونطور که پشت گردن باکی رو لمس میکرد گفت:تراشه...از جاش تکون خورده...نزدیک پوستته..پیشه حسش کرد...
ناتاشا:استیو کار ابلهانه ای نکن!تراشه تو دستش نیست که بشه راحت درش آورد!توی گردنشه!ریسکه
استیو:چندتا از بخیه هاش باز شدن...تراشه هم دیگه داخل نیست...وقتی افتاده از جاش تکون خورده
باکی دست استیو رو گرفت و گفت:ولش کن استیو!
استیو:میخوای باز بهت دستور بدن و وقتی قبول نکردی مغزتو بسوزونن؟!
استیو سعی داشت با حرف زدن حواس باکی رو پرت کنه تا تراشه رو بیرون بکشه,این فرصت خوبی بود میترسید تراشه با هوش مصنوعی که داشت دوباره به حالت اولش برگرده و نشه درش آورد
استیو ادامه داد:یادت رفت دفعه ی پیش باهات چیکار کردن؟یادت رفت که.....
با یک حرکت ناگهانی از گوشه ی تراشه گرفت و بیرون کشیدش
صدای فریاد مملوء از درد باکی تو اتاق پیچید,تراشه با تیکه گوشت هایی که بهش چسبیده بود الان تو دست استیو بود
ناتاشا:چیکار کردی استیو؟!!
تونی که که نزدیکشون بود سمتشون رفت و گفت:چیشد؟...
از شونه ی باکی گرفت و تکونش داد و گفت:استیو چه غلطی کردی؟جواب نمیده!!
استیو تراشه رو کنارش زمین گذاشت و سعی کرد با دستش جلوی خونریزی گردن باکی رو بگیره و عصبی گفت:یه دقیقه حرف نزن تونی ببینم چیکار میکنم....
ناگهان برق ها اومد و لامپ روشن شد........

VOCÊ ESTÁ LENDO
Re-cut
Terrorاکیپ ۹ نفره شون برای پول،وارد یه بازی(اتاق فرار) میشن اما هر مرحله از قبلی سخت تر و وحشتناک تره تا جایی که کم کم به مرگشون ختم میشه و نقاب از چهره ی بعضیا برداشته میشه ... کاراکتر ها : استیو،باکی،تونی،لوکی،ثور،ناتاشا،پیترو،واندا،شارون ژانر: اسلشر/د...