Part 38

106 16 1
                                    

ثور دوروبر رو نگاه کرد,وقتی از امن بودن اطرافش مطمئن شد کمی دور از ورودی غار رفت,زیپ شلوارش رو پایین کشید و سرپا کارش رو کرد
دلیلش رو نمیدونست ولی استرس از سرتاپاش میریخت...
مدام به اطرافش نگاه میکرد تا کسی یا چیزی بهش حمله نکنه
استرس و نگرانیش اونقدر شدید بود که صدای بوق ساعتش بلند شد
بهش نگاه کرد و متوجه شد ضربان قلبش خیلی بالاست
تو دلش گفت:فاک کاش میذاشتم استیو باهام میومد...
ناگهان آسمون رعد و برق شدیدی زد,بخاطر صدای ناگهانی و وحشتناک رعدوبرق,فریادی زد و به پشت زمین افتاد
استیو که تنها منتظر صدای ثور بود سریع سمت بیرون غار دوید
تونی و بقیه هم به دنبالش
ثور نفس نفس میزد ولی صدای بوق ساعتش قطع شده بود
استیو و بقیه بهش رسیدن
استیو:چیشده ثور خوبی؟
ثور با دیدن بقیه سریع به خودش اومد,داد زد:آهااای نگاه نکنین!
سپس سریع بلند شد و پشت به بقیه زیپ شلوارش رو بالا کشید
لوکی ابروهاشو بالا داد و زیرلب گفت:واو
باکی:چیه؟
لوکی در گوش باکی گفت:زیادی بزرگ نبود؟
باکی با پشت آرنج بهش بهش ضربه ای زد و گفت:هیسس..ساکت!
ثور سمتشون برگشت و گفت:ببخشید داد زدم...از صدای رعدوبرق ترسیدم...
استیو:اوه خدایا ثور منو تا مرز سکته بردی!
ثور:حالا یچیزی...چرا انقدر نگران منین همتون؟...
استیو به بقیه نگاه کرد,باید به ثور هم ماجرا رو میگفتن...
استیو:خب...ثور...میدونی...لوکی یه لیست پیدا کرده بود...
و اینکه...خب...توش ترتیب مرگ هامون رو نوشته....
ثور متعجب به بقیه نگاه کرد
تونی کاغذ رو از لوکی گرفت و سمت ثور گرفت
ثور با دیدن اسم هاشون که به ترتیب کشته شده بودن و اسم خودش که بعد از ناتاشا بود خشکش زد...
استیو:نگران چیزی نباش...ما تنهات نمیذاریم...
عرق سردی پیشونی ثور رو خیس کرد
تونی:فقط سعی کن از حلوی چشممون دور نشو به هیچ وجه حتی برای دستشویی...
باکی:هیچکس قرار نیست طبق اون لیست لعنتی بمیره...نگران چیزی نباش...جلوشو میگیریم...
ثور نگاهشو از لیست گرفت و گفت:م..ممنون...بچه ها...شما واقعا...بهترین دوستایی هستین...که یکی میتونه..داشته باشه...
استیو لبخند غمگینی به روش زد و سمتش رفت, و تو آغوش کشیدش
تونی,باکی و لوکی هم مثل استیو بغلش کردن
یه بغل دست جمعی...شاید هم آخرین بغل دست جمعی....
سپس عقب کشیدن,استیو به شونه ش زد و گفت:ما مراقبتیم رفیق!
سپس داخل غار برگشتن
لوکی سمت ثور برگشت,بهش نگاه کرد و گفت:نمیذارم بمیری!...
سپس روی پنجه ی پاهاش ایستاد و بوسه ی کوتاهی روی صورت ثور زد
و سپس داخل غار برگشت...
ثور دست لرزونش رو بالا آورد و جایی که لوکی بوسیدش رو لمس کرد,لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و داخل برگشت......

Re-cutDonde viven las historias. Descúbrelo ahora